هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد
می تواند خبر از مصر به کنعان ببرد
آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت
یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد
وای بر تلخی فرجام رعیت پسری
که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد
ماهرویی دل من برده و ترسم این است
سرمه بر چشم کشد،زیره به کرمان ببرد
دودلم اینکه بیاید من معمولی را
سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد
مرد آنگاه که از درد به خود میپیچد
ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد
شعر کوتاه ولی حرف به اندازه ی کوه
باید این قائله را "آه" به پایان ببرد
شب به شب قوچی ازین دهکده کم خواهد شد
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد!
حامد عسگری
=======
دار و ندارم را خـــزان از من بریدست
برگرد ، تنهایی امان از من بریدست
روزی مجالی داشتم گاهــــی بگریم
امروز آن را هم جهان از من بریدست
اکنون به دنبالِ رفیقی نیمه راهــم
آغاز راه آن مهربان از من بریدست
توفانی آمد آشیانم را به هم ریخت
آرامشـم را آشیـان از من بریدست
گیرم عقابـــم ، ای پرستوهای وحشی
آسوده باشید ، آسمان از من بریدست
توفان ! رها کن برگ های مرده ام را
دیریست مهـر باغبان از من بریدست
با سنگ روزی می گرفت از من سراغــــی
آن سنگ دل هم بی گمان از من بریدست
ابوالفضل صمدی
=======
مست اگر با دست خالی راهی میخانه است
احتمالاً در سرش یک فکر بی باکانه است
عقل دارم ، بیشتر از آنچه لازم داشتم
هر که از دیوانگی دل می کند دیوانه است
پیش چشم آشنایان هرچه میخواهی بگو
سختی تحقیر پیش مردم بیگانه است
راه خود را کج کن و قدری از آنسوتر برو
هرکجا دیدی سری آرام روی شانه است
من نمیدانم چه سرّی دارد اینکه در دلم
هرکه مهمان می شود در حکم صاحبخانه است
اینکه در آغوش من بودی دلیلی ساده داشت:
گنج معمولاً میان خانه ای ویرانه است
اصغر عظیمی مهر
=======
پاییزی ام بهار چه دارد برای من ؟
عید تو را چه رابطه ای با عزای من؟
با صد بهار نیز گلی وا نمی شود
در ساقه های بی ثمر دست های من
آری بهار خود نه که نام بهار نیز
دیگر نمی زند در ویرانسرای من
جز رنج خستگی و شکنج شکستگی
چیزی نبود ماحصل و ماجرای من
ای سنگ روزگار ! شکستی مرا ولی
انصاف را نبود شکستن سزای من
حسین منزوی
=======
ﺍﯼ ﺧﺪﺍﯼ ﻧﮕﺮﺍﻥ ! ﻣﺎ ﭼﻪ ﺧﻼﻓﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ
ﺟﺰ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺤﻀﺮ ﺗﻮ ﻗﺎﻓﯿﻪ ﺑﺎﻓﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ؟
ﺻﻔﺤﻪ، ﺻﻔﺤﻪ، ﻫﻤﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻧﺪ
ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺻﺎﻑ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﺻﺤﺎﻓﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ
ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺻﺎﻑ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻣﯿﻞ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ
ﻧﻘﺪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺗﻮ ﻭ ﺻﻮﻓﯽ ﻭ ﺻﺎﻓﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ
ﻣﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﻮﺩ - ﭘﯽِ ﺭﻓﻊ ﺧﻤﺎﺭﯼ - ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ
ﺣﺎﻝ ﺍﮔﺮ ﺑﻮﺩ -ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﮐﺎﻓﯽ - ﮐﺮﺩﯾﻢ
ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺻﺎﻑ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﺳﺮﻭﺩﯾﻢ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ
ﻧﻪ ﺑﺪِ ﺧﻠﻖ ﻭ ﻧﻪ ﺁﺩﺍﺏ ﻣُﻨﺎﻓﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ
ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺻﺎﻑ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﺑﺪﯼ ﻫﺎﻣﺎﻥ ﻧﯿﺰ
ﻏﻠﻄﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﻗﺖ ﺍﺿﺎﻓﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ
ﻏﻠﻄﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﯼ ﺟﺎﻥ ﮐﻨﺪﻥ
ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻋﻤﺮ - ﺗﻼﻓﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ
ﺟﺰ ﮐﻤﺮ -ﺩﺭﺩ ﻭ ﻗﻠﻢ -ﺩﺭﺩ ﻧﺸﺪ ﻋﺎﯾﺪﻣﺎﻥ
ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﮐﻪ ﺍَﻋﻤﺎﻝ ﺧﺮﺍﻓﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ
ﺩﺭﺩ ﺭﺍ ﺳﺮﺩ ﻧﻮﺷﺘﯿﻢ ﻭ ﻏﺰﻝ ﺭﺍ ﻣُﻬﻤﻞ
ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﮐﻪ ﺗﻤﺮﯾﻦ ﻗﻮﺍﻓﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ
ﺍﯼ ﺧﺪﺍﯼ ﻧﮕﺮﺍﻥ ! ﺑﺎﺯ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺍﮔﺮ
ﺻﺎﻑ ﺩﺭ ﻣﺤﻀﺮﺗﺎﻥ ﻗﺎﻓﯿﻪ ﺑﺎﻓﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ
ﻣﺠﺘﺒﺎ ﺻﺎﺩﻗﯽ
=======
اینکه دلتنگ توام اقرار میخواهد مگر؟
اینکه از من دلخوری انکار میخواهد مگر؟
وقت دل کندن به فکر باز پیوستن مباش
دل بریدن وعده دیدار میخواهد مگر؟
عقل اگر غیرت کند یک بار عاشق میشویم
اشتباه ناگهان تکرار میخواهد مگر؟
من چرا رسوا شوم یک شهر مشتاق تواند
لشکر عشاق پرچمدار میخواهد مگر؟
با زبان بیزبانی بارها گفتی: برو!
من که دارم میروم! اصرار میخواهد مگر؟
روح سرگردان من هر جا بخواهد میرود
خانه دیوانگان دیوار میخواهد مگر؟
مهدی مظاهری
=======
تونمیخواهی عزیزت بشوم زورکه نیست
یا نگاهم بکند چشم تو، مجبورکه نیست
شده یک روزبیایی به دلم سر بزنی
با توام ! خانه ی تنهایی من دور که نیست
آنکه با دسته گلی حرف دلش را میزد
پردرد است ولی مثل تو مغرور که نیست
نازنین! عشق که نه ، اخم شما قسمت ماست
عاشقی های تو با این دل رنجور که نیست
تو مرا دیدی و از دور به بیراهه زدی
تو نگو نه ٬ دل دیوانه ی من کور که نیست
خواستم دل بکنم از تو ، ولی حیف نشد
لعنتی ، غیر تو با هیچ کسی جور که نیست
مشکل اینجاست ، نگفتی تو به من ، می دانم
تو نمی خواهی عزیزت بشوم ، زورکه نیست
زهرا حسینی
========
یک نفرعشق مرا باز برانگیخته است
با دوتا چشم عسل، خون مرا ریخته است
یک نفر بخت خودش را به گذرگاه خیال
بر سر موی پریشان تو آویخته است
مثل یک آدم دلمرده به دورازهمه کس
اشک رخساره به خون دلم آمیخته است
آنکه اندیشه و فکرش ، همه آزار من است
سرب ، در حنجره زخمی من ریخته است
شاعران گرچه گرفتار خیال اند ولی
عاشق روی تو یک آدم فرهیخته است
مانده ام با همه پرهیز من ازآدم ها
یک نفرعشق مرا باز برانگیخته است
حمدالله لطفی
=======
غیر اندیشه تو در سر من چیزی نیست
این قدر تند نرو ، محض خداوند بایست
لحظه ای مکث کن وجان خودت راست بگو
مهربان قلب تو در دایره سلطه کیست؟
تا که از دست تو راحت بشوم خواهم رفت ،
آخرین جمله اش این بود وبه من می نگریست
ای تو که دغدغه هر شب و هر روز منی
می شود بی سر سبزتو مگر راحت زیست؟
تو نمی دانی از آغاز عطا کرده خدا
به دل اهل زمین صفر وبه چشمان تو بیست
تو چه دانی که همین مرد سراپا تقصیر
علت این همه افسردگی و دردش چیست
خاطرت جمع ، که دست از تو نخواهم برداشت
گر چه این حرف برای تو کمی تکراری ست
حمدالله لطفی
======
حس می کنم قلبم، وجودم ،خرد و ویران است
این خانه با آیینه ها همرنگ زندان است
می ترسم از احساس رفتن یا رسیدن ها
یعقوبم و اینجا شبیه بغض کنعان است
هر روز می گریم کنارعکس های تو
حس می کنم قلبم در آغوش تو پنهان است
همدست شد ابر نگاهم بی نبود تو
مانند چتری که همیشه فکر باران است
شب های شعر چشم هایم از غزل خالی است
هر چند صد ها فال تازه توی فنجان است
ای کاش می آمد کسی از کوچه ی احساس
تا سد کند غم را که در روحم به جریان است
یک بغض کهنه در گلویم مانده از دیروز
این من، منِ خسته خدایا شاید انسان است
جایی برای ماندنم دیگر نمی بینم
وقتی حضورم در کنارت مثل مهمان است
می خواهم از دریا بسازم خانه ای اما
دریا برای من تداعی بخش طوفان است
محمد حسن اسفندیارپور
=========
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
فاضل نظری
========
سر میکنم با ناامیدی این دقایق را
وقتی نمی بیند کسی لیلای عاشق را
سرزنده بودم تا شقایق بود و عاشق بود
این روزها حس میکنم مرگ شقایق را...
دل را به دریا میزنم وقتی که می بینم
تا بی کران ها می برد،امواج،قایق را
دلتنگ بارانم...همان "دنیای بارانی"
تنها دلم میخواهد آن دنیای سابق را...
این روزها ساز خودش را می زند هرکس
ای کاش می شد بشنوم ساز موافق را
لبریزم از حسی که می گوید نباشم...آه!
دیگر نمی بینی مرا...لیلای عاشق را...
لیلا مهذب
=========
دیر است برای با تو ماندن ، باید بروم، سفر بسازم
یا پای فرار از کنارت، یا فرصت بال و پر بسازم
تو چشمه ولی صبور و آرام من رود همیشه در تلاطم
در تاب و تبم، نمی توانم با رخوت همسفر بسازم
هرچند در آسمان شعرم تو ماه تمام ناتمامی
من جزر و مدم که روی ساحل باید زخودم اثر بسازم
تا آخر خط تو رسیدن کار من و بی قراریم نیست
من منحنیم، نه خط ممتد! تا با توی بی خطر بسازم
پرهای پریدنم کجایند؟ دیریست که پای ماندنم نیست
یادم که نرفته پرکشیدن! باید بروم! خبر بسازم!
حالا که نمی شود من و تو سقفی به جز آسمان ببینیم
من رفتنیم... نمی توانم یک خانه ی بی ثمر بسازم
انگار رسیده آن زمان که باید ز تو دل ببرٌم و بعد
شخصیت مرد قصه ام را یک عاشق تازه تر بسازم...
نیلوفر عاکفیان
=========
دوباره قند نگاه تو را کم آورده
زنی که چای دلت را خودش دم آورده
اگرچه تلخی و سرد، از دهن نمی افتی
و از نگاه همان زن که کم هم آورده
گمان کنم تو همان سیب سبز معروفی
که عمق فاجعه را یاد آدم آورده
در اشتیاق بهشت تن تو می سوزد
زنی که سهم تو را از جهنم آورده
همان زنی که به سهم خودش شرایط را
برای هیزم دستت فراهم آورده
که گرچه شعله کشیده میان دستانت
ترحم تو برایش فقط غم آورده
و طعم تلخ لبت توی ذهن خالی او
یکی دو خاطره ی تار و مبهم آورده
یکی دو خاطره از بند "عاشقم اما..."
که با سه تبصره و شش متمم آورده
زنی که چشم تو را سرد و تلخ دم کرده
و جای چای، برای خودش سم آورده...
نیلوفر عاکفیان
========
دلم گرفته برایم بهار بفرستید
ز شهر کودکی ام یادگار بفرستید
دلم گرفته پدر ! روزگار با من نیست،
دعای خیر و صدای دوتار بفرستید
اگر چه زحمتتان می شود ولی این بار،
برای دخترک خود " قرار " بفرستید
غم از ستاره تهی کرد آسمانم را،
کمی ستاره ی دنباله دار بفرستید
به اعتبار گذشته دو خوشه ی لبخند،
در این زمانه ی بی اعتبار بفرستید
تمام روز و شب من پُر از زمستان است ،
دلم گرفته برایم بهار بفرستید
منیژه درتومیان
========
حالا چه احتیاج به دعوای زرگری؟
می شد به راحتی به حسابم نیآوری
اصلا خیال کن دل من هرز می پرد
حتما دلت مرا به پشیزی نمی خرد!
وقتی حساب جاری تان از پری پر است
یعنی به این سپرده نباید امید بست!
برگشت خورده هرکه دلش مانده پیش تان
سودی نشد نصیب من از جفت شیش تان
حکمم چه شد که متهمم فرض می کنی؟
خشت از کجا برای دلم قرض می کنی؟
در چشم تو اگرچه دلم هرز بوده است
آغوش تو برای تنم مرز بوده است
این دست آخر است که من پات مانده ام
این طور پای تک تک حرفات مانده ام
دست مرا بریده ای و مات می شوم
یعنی دوباره عاشق دستات می شوم؟
نیلوفرعاکفیان
========
دوباره نیمه شب است و خودت که می دانی
من و خیال تو و این سکوت طولانی
گرفته جای سرانگشت مهربانت را
دو رود جاری اشک از نگاه بارانی
شب است و بغض من و وحشت از نیامدنت
هزار فکر محال و خیال شیطانی
که زیر گوش دلم هی مدام می خوانند
کسی گرفته دلت را... کسی که پنهانی...
کسی که زل زده ای جای من به چشمانش
کسی که در شب چشمت گرفته مهمانی
گرفته دست تو را و گمان کنم داری
برای او غزل عاشقانه می خوانی
گمان کنم که به چشمش ستاره می بخشی...
که گرچه ماه منی، از شبم گریزانی...
خدا نکرده اگر عاشقش... زبانم لال!
مگر تو عاشق من...؟ هه... چه عشق ارزانی!
بدون تو چه کسی پس... مرا که بانویت ...
که حال و روز مرا... نه! تو هم نمی دانی...
خدا کند که همین لحظه پشت در باشی
نگو که پای دلش...نه! بگو نمی مانی!
شب است و مثل من از دست تو نمی گذرد
شبی که بی من و غم های من، تو خندانی
نیلوفرعاکفیان
=========
خود خدا هم اگر ضامنت شود این بار
مرا ببخش! به خرجم نمی رود این بار
برای سنگ دلت باز سر کم آوردی؟
که یاد سنگ صبور قدیمی ات کردی؟
دوباره آمده ای تا چه چیز عوض بشود؟
که از کجای دلم زخم های تو برود؟
که از کجای خیالم دوباره برگردی
به قبل از آن که بدانم چقدر نامردی؟
به روزهای پر از شعر و عشق و نادانی
به قصه ای که تو مردش همیشه می مانی
به قبل از آن که سرک توی قصه ها بکشی
که فصل های مرا از خودت جدا بکشی
بهار تو که زمستان شد و مرا پس داد
دلم شکست و نگاهم ز چشم تو افتاد
که شمس من شدی و من اگرچه مولوی ات
دوباره بانوی تا اطلاع ثانوی ات
و شانه های عذابت سبک شدند از بار
و همچنان من و بغضم که تکیه بر دیوار...
نیلوفرعاکفیان
=========
باور کنید من زنم آقا! نه قهرمان
یک زن شبیه تک تک معشوقه هایتان
یک زن که مثل هرزن دیگرشکستنی ست
هر چند اهل دلبری و نازوغمزه نیست
گاهی ز هر چه توی جهان خسته میشود
گاهی دلش به دست کسی بسته میشود
روزی خدانکرده اگرکم بیاورد
جرم است اگر بر ابروی خود خم بیاورد؟
می دانم از نگاه شما سنگ بوده ام
این روزها که این همه دلتنگ بوده ام
دلتنگ تنگ چشمی مردان نارفیق
در عصر هم ردیفی نامرد با رفیق
این روزها که خسته ام از قهرمان شدن
که مانده ارث جد همه پیش شخص من
این زن اگرچه لیلی مجنون ندیده بود
یوسف به شرط چاقوی پرخون ندیده بود
در مجلسی که خون ترنج است شرط عقل
انگار، ترک مجلس رنج است شرط عقل
شرش که کم شد از سرتان کوه دردسر
در شأن خسروان، دو سه تا بیستون بخر
تلخ است اگرچه بختم و شیرین نمی شود
عالیجناب! رسم وفا این نمی شود
نیلوفرعاکفیان
=========
دلم گرفته ازین روزهای تکراری
از عاشقی که منم... از خود خودم! آری!
ازین تداوم معمول دوستت دارم
ازین تناوب هی دوستم ندا-داری
دلم گرفته و باید بگیرمش از تو
جنون گرفته و حالا علاج بیماری...
همین که با تو نباشد... گمان کنم... شاید...
اگرچه جز تو نمی آید از کسی کاری...
و از تو هم که نباید جز این توقع داشت
که داغ بر دل و دست روی دست بگذاری
...
دلم گرفته ازین ناله های تکراری...
نیلوفرعاکفیان
========
خود خدا هم اگر ضامنت شود این بار
مرا ببخش! به خرجم نمی رود این بار
برای سنگ دلت باز سر کم آوردی؟
که یاد سنگ صبور قدیمی ات کردی؟
دوباره آمده ای تا چه چیز عوض بشود؟
که از کجای دلم زخم های تو برود؟
که از کجای خیالم دوباره برگردی
به قبل از آن که بدانم چقدر نامردی؟
به روزهای پر از شعر و عشق و نادانی
به قصه ای که تو مردش همیشه می مانی
به قبل از آن که سرک توی قصه ها بکشی
که فصل های مرا از خودت جدا بکشی
بهار تو که زمستان شد و مرا پس داد
دلم شکست و نگاهم ز چشم تو افتاد
که شمس من شدی و من اگرچه مولوی ات
دوباره بانوی تا اطلاع ثانوی ات
و شانه های عذابت سبک شدند از بار
و همچنان من و بغضم که تکیه بر دیوار...
نیلوفرعاکفیان
========
می توانی بروی قصه و رویا بشوی
راهی دورترین گوشه ی دنیا بشوی
ساده نگذشتم از این عشق، خودت می دانی
من زمینگیر شدم تا تو مبادا بشوی
آی…مثل خوره این فکر عذابم می داد
چوب من را بخوری ورد زبانها بشوی
من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی
دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط
باید از این طرف شیشه تماشا بشوی
گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد
تو خودت خواسته بودی که معما بشوی
در جهانی که پر از «وامق» و «مجنون» شده است
می توانی «عذرا» باشی، «لیلا» بشوی
می توانی فقط از زاویه ی یک لبخند
در دل سنگترین آدمها جا بشوی
بعد از این ، مرگ ، نفسهای مرا می شمرد
فقط از این نگرانم ، که تو تنها بشوی
از : مهدی فرجی
========
فرار می کنم اما کجا ؟ نمی دانم
نمی رسم به نگاهت ، چرا ؟ نمی دانم
سکوت کردم و آخر علاقه ام لو رفت
چگونه عشق تو شد برملا ، نمی دانم
برای چشم تو کاری نداشت کشتن من
گذشت از سر جرمم و یا ... نمی دانم
غم نبودنت آنقدر سخت و مهلک نیست
که فکر بودنت این لحظه با ... نمی دانم
بیا که باور دوری برای من سخت است
صدای گریه ی من رفته تا ... نمی دانم
خدا به جای توجه به ناله های دلم
چه کار می کند این روزها نمی دانم
چقدر فاصله افتاده بین این دو نگاه
مرا که کشت جدایی تو را نمی دانم
"مهرداد بابایی"
========
لبخند بزن، تازه کنی بغض «بنان»را
بخرام، برآشفته کنی «فرشچیان»را
تلفیق سپید و غزل و پست مدرنی
انگشت به لب کرده لبت منتقدان را
دلتنگی حزنآور یک کهنه سه تارم
برگیر و برآشوب و بزن «جامهدران»را
ای کاش درین دهکده پیر بسوزند
هرچه سفر و کوله و راه و چمدان را
شاید تو بیایی و لبت شربت گیلاس
پایان بدهد این تب و تاب، این هذیان را
خاتون غزلهای منی بی برو برگرد
نگذار کسی بو ببرد این جریان را
"حامد عسکری"
========
رفیق راهی و از نیمه راه می گویی
وداع با من بی تکیه گاه می گویی
میان این همه آدم، میان این همه اسم
همیشه نام مرا اشتباه می گویی
به اعتبار چه آیینه ای، عزیز دلم
به هرکه می رسی از اشک و آه می گویی
دلم به نیم نگاهی خوش است، اما تو
به این ملامت سنگین، نگاه می گویی؟
هنوز حوصله ی عشق در رگم جاری است
نمرده ام که غمت را به چاه می گویی.
" محمد علی جوشایی"
========
قرار بود فقط بی قرار من باشی
وروزهای مبادا کنار من باشی
قرار بود که مهتاب من شوی نه فقط،
شبی ستاره ی دنباله دار من باشی
سر قرار نبودی خمار برگشتم
قرار بود که چشم انتظار من باشی
تو دست های خودت را به دست های کسی...
بدون اینکه کمی شرمسار من باشی
چرا مرا به امان خدا رها کردی؟
به جای اینکه خداوندگار من باشی.
"فرخ عقیلی"
========
آورده است چشم سیاهت یقین به من
هم آفرین به چشم تو هم آفرین به من
من ناگزیر سوختنم چون که زل زده ست
خورشید تیزچشم تو با ذره بین به من
ای قبله گاه ناز ! نمازت دراز باد !
سجاده ات شدم که بسایی جبین به من
بر سینه ام گذار سرت را که حس کنم
نازل شده ست سوره ای از کفر و دین به من
یاران راستین مرا می دهد نشان
این مارهای سرزده از آستین به من
تا دست من به حلقه ی زلفت مزین است
انگار داده است سلیمان نگین به من
محدوده ی قلمرو من چین زلف توست
از عرش تا به فرش رسیده ست این به من
جغرافیای کوچک من بازوان توست
ای کاش تنگ تر شود این سرزمین به من ...
"علیرضا بدیع"
========
تو هم به فکر منی حاضرم قسم بخورم
همین زمان علنی حاضرم قسم بخورم
به شوق وصل تو هر روز روزه میگیرم
و با چنین دهنی حاضرم قسم بخورم
که مثل من تو هم از این فراق دلتنگی
به فکر آمدنی حاضرم قسم بخورم
تو در میان کسانیکه بینشان هستی
طلای در لجنی حاضرم قسم بخورم
سکوت میکنی اما در انتهای سکوت
لبالب از سخنی حاضرم قسم بخورم
دلت بهانه و جمعی به فکر صید تو اند
برای اینکه زنی حاضرم قسم بخورم
از این غزل خوشت آمد و مانده ای که از آن
چگونه دل بکنی حاضرم قسم بخورم
مهرداد بابایی
========
نگاهت میکنم اما نگاهم از تو میترسد
دل شیدای مست بی پناهم از تو میترسد
مردّد مانده ام در گفتن یک دوستت دارم
که عشقم را گنه بینی گناهم از تو میترسد
ز آتش بازی عشقت چو کردم با خدا شکوه
مگو کفر است فهمیدم خدا هم از تو میترسد
مجالی ده که جانم را فدای بودنت سازم
چرایش را مپرس از من چرا هم از تو میترسد
ز چشمانم مجو حرفی که گفتم از همان اول
نگاهت میکنم اما نگاهم از تو میترسد
مهرداد بابایی
========
روزی از راه آمدم اینجا ، ساعتش را درست یادم نیست
دیدم انگار دوستت دارم ، علّتش را درست یادم نیست
چشم من از همان نگاه نخست ،با تو احساس آشنایی کرد
خنده اَت حالت عجیبی داشت ، حالتش را درست یادم نیست
زیر چشمی نگاه میکردم ،صورتت را و در خیال خودم
می زدم بوسه بر کنار لبت ،لذّتش را درست یادم نیست
آن شب از فکر تو میان نماز، بین آیات سوره ی توحید
لَم یَلِد را یَلِد ولَم خواندم ، رکعتش را درست یادم نیست
باورش سخت بود و نا ممکن، که دلم بوی عاشقی می داد
پیش از این او همیشه تنها بود ،مدّتش را درست یادم نیست
مانده بود از تمام خاطره ها یک نفر در میان آئینه
اسم او مهرداد بود اما شهرتش را درست یادم نیست
خواب تو خواب هر شبم شده بود راه تعبیر آن سرودن شعر
یک غریبه همیشه پیش تو بود ،صورتش را درست یادم نیست
عادت عشق دل شکستن بود و مرا عاشق نگاه تو کرد
واقعاً او چه خوب می دانست عادتش را درست یادم نیست
عاقبت مرد بین آئینه بی خبر رفت و در شبی گم شد
چون لیاقت نداشت یا اینکه ، جرأتش را درست یادم نیست
مهرداد بابایی
=======
چه زود می گذرد لحظه هایمان با هم
دقیقه های خوش و آشنایمان با هم
تو رفته ای و من این را به چشم خود دیدم
میان فاصله ی ردّ پایمان با هم
تمام فکر مرا این سؤال پر کرده
که فرق می کند آیا خدایمان با هم ؟
دعای یکنفره استجابتش دیر است
بیا مگر که بگیرد دعایمان با هم
قبول کن پس از آن روز و آخرین دیدار
کمی عوض شده حال و هوایمان با هم
برای اینکه بفهمی چه می کشم ای کاش
عوض شود دو سه ثانیه، جایمان با هم
مهرداد بابایی
========
همیشه از تو نوشتن برای من سخت است
که حس و حال صمیمانه داشتن سخت است
چگونه از تو بگویم برای این همه کور؟!
چقدر این همه دیدن برای من سخت است
خرابه ی دل من را کسی نخواهد ساخت
که بر خرابه ی دل خانه ساختن سخت است
به هیچ قانعم از مهر دوستان هرچند
به هیچ این همه سرمایه باختن سخت است
نقابدار خودی را چگونه بشناسم
در این زمانه که خود را شناختن سخت است
قبول کن دل بیچاره ام ، که می گوید
که پشت پا به زمین و زمان زدن سخت است
برای پیچک احساس بی خزان سهیل
همیشه گشتن و هرگز نیافتن سخت است
عزیز من« همه جا آسمان همین رنگ است»
بیا اگر چه برای تو آمدن سخت است
مهدی بوریا باف
========
با کراوات به دیدار خدا رفتم و شد
بر خلاف جهت اهل ریا رفتم و شد
ریش خود را ز ادب صاف نمودم با تیغ
همچنان آینه با صدق و صفا رفتم و شد
با بوی ادکلنی گشت معطر بدنم
عطر بر خود زدم و غالیه سا رفتم و شد
حمد را خواندم و آن مد "ولاالضالین" را
ننمودم ز ته حلق ادا رفتم و شد
یکدم از قاسم و جبار نگفتم سخنی
گفتم ای مایه هر مهر و وفا، رفتم و شد
همچو موسی نه عصا داشتم و نه نعلین
سرخوش و بی خبر و بی سرو پا رفتم و شد
"لن ترانی" نشنیدم ز خداوند چو او
"ارنی" گفتم و او گفت "رثا" رفتم و شد
مدعی گفت چرا رفتی و چون رفتی و کی؟
من دلباخته بی چون و چرا رفتم وشد
تو تنت پیش خدا روز و شبان خم شد و راست
من خدا گفتم و او گفت بیا رفتم و شد
مسجد و دیر و خرابات به دادم نرسید
فارغ از کشمکش این دو سه تا رفتم و شد
خانقاهم فلک آبی بی سقف و ستون
پیر من آنکه مرا داد ندا رفتم و شد
گفتم ای دل به خدا هست خدا هادی تو
تا بدینسان شدم از خلق رها رفتم و شد
محمد علی گویا
========
سرت که درد نمی آید از سوالاتم ؟
مرا ببخش که اینقدر بی مبالاتم
چطور این همه جریان گرفته ای در من
و مو به موی تو جاریست در خیالاتم ؟
بگو به من که همان آدم همیشگی ام ؟
نه ... مدتی است که تغییر کرده حالاتم
چقدر مانده به وقتی که مال هم بشویم
درست از آب درآیند احتمالاتم
تو محشری به خدا ، من بهشت گم شده ام
تو اتفاق می افتی ، من از محالاتم
چقدر ساکتی و من چقدر حرف زدم
دوباره گیج شدی حتما از سوالاتم
دلم گرفته اگر زنگ می زنم گاهی
مرا ببخش که اینقدر بی مبالاتم
مهدی فرجی
=======-
بگذار بشنوند همه این که ننگ نیست:
این زندگی بدون تو اصلا قشنگ نیست.
مخصوصا این که می شنوم بعد از این دلت
دیگر برای این دل دیوانه تنگ نیست
بی روی ماه تو که به سر می رسد شبم
دیگر خیال پنجه و شوق پلنگ نیست
خورشید من در آینه ی گرم چشمهات
جایی برای ثانیه ای هم درنگ نبست
من هرچه سعی می کنم از آن دو بگذرم
حس می کنی که عاشقی من قشنگ نیست
شاید تو شیشه ای تر از آیینه ها شدی؟!
در دست من که قدرت پرتاپ سنگ نیست!
می خواهم اعتراف کنم دیگر عاشقت
با بخت رو سیاه خودش فکر جنگ نیست
بگذار اعتراف کنم دوست دارمت
بگذار بشنوند همه این که ننگ نیست
احساس میکنم که تو را دور می زنم
انگار پای آمدنم با تو لنگ نیست
فریبا عباسی
========
یادتان هست شبی را که سفر می کردید
قول دادید و گفتید که بر می گردید
دست من را که گرفتید کمی جا خوردم
تازه فهمیدم و دیدم که شما هم سردید
حرف دل بود که در چشم شما یخ میزد
حرفهایی که به گفتار نمی اوردید
دوری از شخص شما سخت عذابم میداد
و دلم خوش به همین بود که بر میگردید
یادتان هست که گفتم پس از این میمیرم
منم و یک دل دیوانه و صدها تردید
با که قسمت بکنم این همه تنهایی را
که به حجم غزل یخ زده ام می گنجید
دل من جای کسی نیست و تنها فردید
این شمایید که با من و دلم هم دردید
سهمم از دوریتان چند غزل میدانم
که به اشعار نسنجیده ام عادت کردید
فریبا عباسی
========
بگذار بگویم که جهان بی تو چه سان ماند
این حرف،چه حرفیست مگر بی تو جهان ماند
آنقدر که خوبی دلکم لحظه کوچت
صد مولوی و حافظ و سعدی نگران ماند
آن لحظه که تصنیف تو را خواند زمانه
انگشت به لب حضرت استاد بنان ماند
تا بار دگر دست زمین پای تو گیرد
دنبال تو یک عمر زمین در دوران ماند
نقاشی گیسوی پریشان تو سخت است
آنقدر که حسرت به دل فرشچیان ماند
بی رحم تر از حضرت یوسف چه کسی هست
سی سال نیامد پدرش گریه کنان ماند
"اسماعیل محمدی"
========
نشسته ام به تماشای آسمان بی تو
اگر چه سنگ شدند این ستارگان بی تو
زبان شعر من از واژه های کهنه پر است
چه زود پیر شد این شاعر جوان بی تو
چقدر ناله کند این گرام سرگردان
چقدر گوش کنم دلکش و بنان بی تو
چه فرق می کند این جام از چه لبریز است ؟
تفاوتی نکند شهد و شوکران بی تو
اگر چه روح بهشت است زنده رود ای دوست
جهنمی است به چشم من اصفهان بی تو
حسین حاج هاشمی
========
دیگر بهار هم سـر حالم نمی کند
چیزی شبـیه گریه زلالم نمی کند
پاییز زرد هم که خجالت نمی کشد
رحمی به باغ رو به زوالم نمی کند
آه ای خدا مرا به کبوتر شدن چه کار؟!
وقتی که سنگ ،رحم به بالم نمی کند
مبهوت مانده ام که چرا چشمهای شب
دیگر اسـیر خواب و خیالم نمی کند...
این اولین شب است که بوی خیال تو
درگـیر فکـرهای محـالم نمی کند
حالا که روزگار قشنـگ و مدرنتـان
جز انفـعال شـامل حالـم نمی کند ،
باید به دستـهای مسلّح نشان دهم
حتی سکـوت آیـنـه لالـم نمی کند
فرهاد صفریان
========
هرچه کردم که شوم با تو هم آغوش ، نشد
یا کُنم قصه ی عشقُ تو فراموش ، نشد
بادۀ تلخ مگر عقده گشاید ورنه
کامِ دل ، حاصلِ من زِ آن دو لبِ نوش نشد
گریه کردی که چو پروانه مرا سوخته ای
شمعِ من ! حاصلِ این گریه ، گُنه پوش نشد
گفتم اَر مست شوی کامِ دلم گیرم ، لیک
گشتم از چشم سیه مستِ تو مدهوش ِ نشد
شبی از بیخودی ، آغوش گشودی بر ما
قسمتِ ما دگر آن گرمیِ آغوش نشد
اشکِ آن بوسه که زد بر لبِ جانانه ، رقیب
آتشی در دلم افروخت که خاموش نشد
دامن افشان ، چو نسیم ، اَز بَرِ ما دوش گذشت
بخدا غصه ی عمری چو غمِ دوش ، نشد
هاشم محجوب
========
در خیال من نمی گنجد که آزارت کنم
ناز از حد برده ای , خواهم خبردارت کنم
می برد در عشق , عقل من اگر چه پارسنگ
می زند گاهی نهیبم تا که هشیارت کنم
دوستت دارم , ولی کم کن غرور خویش را
تا سرو جان را به شور و شوق , در کارت کنم
در گذر از من , که ترسم نگذرد از من خدا
با دو حرف , از خود اگر دلسرد و بیزارت کنم
تلخی پند مرا هرگاه شیرین یافتی
می توانم باز هم از شور , سرشارت کنم
لام تا کام از لبم دیگر کلامی نشنوی
زان که خواهم گوش جان را وقف گفتارت کنم
کاش یک شب سر به زانویم گذاری بهر خواب
صبحدم با بوسه ای از خواب , بیدارت کنم
وعده خود را به جای آور که دوشم خسته شد
گفته بودی کز غم هجران سبکبارت کنم
مردم از امروز و فردا کردنت , آخر بگو
کی توانم دیده را روشن ز دیدارت کنم
یاد بادا روزهای اولین عشقمان!
می روم تا همچنان با خویشتن یارت کنم
مرحوم استاد محمد قهرمان
=========
ای کاش امشب باز خوابت را ببینم
از باغ گیسویت گل شب بو بچینم
با من بمان این دست ها طاقت ندارند
می بی تو تنها نیستم! تنها ترینم
وقتی که چشمان تو را دیدم دلم گفت
من آرزو دارم دگر چیزی نبینم
دنیای من اینجاست! دریایی پر از عشق :
من رو به روی چشم هایت می نشینم
هرجا که رفتم عطر تو همراه من بود
پر بود ، از گل های شب بو سرزمینم
مرتضی کرامتی
========
مرد از همان نخست، سر شور وشر نداشت
از سیب سرخ و وسوسه ی آن ،خبر نداشت
آتش به همت زن وشیطان بلند شد
گر نه ،خدا که نیت خلق شرر نداشت
تاریخ شاهدیست مسلم، که هیچ مرد
در کار عشق قدر زلیخا جگر نداشت
حوا گریست ،معصیتش را قبول کرد
آدم که تاب دیدن آن چشم تر نداشت
انسان هنوز ساکن باغ بهشت بود
حوا دوچشم خوشکل وزیبا اگر نداشت
آدم دلش گرفت به گریه نیاز داشت
آنجا دریغ ،تنگ غروب وسحر نداشت
برخاست تا به جاده و کوه وکمر زند
اما بهشت، جاده و کوه کمر نداشت
قلبش پر از تناقض شیرین عشق شد
راهی به جز هبوط و سقوط وسفر نداشت
زن خنده کردو ریخت نمک روی قلب او
زخمی که دست از جگر مرد برنداشت!!!!
یعقوب زارع
=========
باور نمی کنم که تویی روبروی من
یک شاخه گل گرفته نگاهت به سوی من
باور نمی کنم که نگاه تو آب کرد
این بغضهای یخ زده را در گلوی من
عمرم به جستجوی تو رفت و نیامدی
عمرم به سر رسیده ویا جستجوی من؟!
دیری نگاه بی کسی ام خشک شد به در
چشمان خیس! حفظ کنید آبروی من
پایان خوب قصه دل! دیر کرده ای
رنگ خزان گرفته گل آرزوی من
سنگ زمانه خورده به پیشانی دلم
نشنیدنی است قصه سنگ و سبوی من
آیینه نگاه تو زیبا است نازنین!
آورده حیف پیر شدن را به روی من
مهدی دانش
========
هنوز هم که هنوز است عاشق ماهم
ولی بدون تو مهتاب را نمی خواهم
برای آمدنت گرچه راه کوتاه است
هنوز هم که هنوز است چشم در راهم
سلام...روز قشنگی ست...دوستت دارم...
چقدر عاشق این جمله های کوتاهم
هوای بودن یک عمر با تو را دارم
منی که دلخوش دیدارهای گهگاهم
برای گفتن یک حرف عاشقانه فقط
اسیر سخت ترین زخم های جانکاهم
بدون تو همه ی لحظه ها به این فکرند
که تیغ را بگذارند بر گلوگاهم
مرتضی کُردی
========
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
این قافله از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست
تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما
آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست
آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست
امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است
" وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست "
هوشنگ ابتهاج
========
حرفت قبول، لایق خوبی نبوده ام
وقتی بدم، موافق خوبی نبوده ام
عذرای پاک دامن اشعار آبی ام
من را ببخش، وامق خوبی نبوده ام
فهمیدی این که خنده تلخم تصنعی است؟
الحق که من منافق خوبی نبوده ام!
هر چه نگاه می کنم این روزها به خویش
جز شانه های هق هق خوبی نبوده ام
این بادها به کهنگی ام طعنه می زنند
من بادبان قایق خوبی نبوده ام
من هیچ وقت شاعر خوبی نمی شوم!
من هیچ وقت خالق خوبی نبوده ام!
فهمیدم این که فلسفه من شکستن است
هرگز دچار منطق خوبی نبوده ام
حرفت قبول، هرچه که گفتی قبول، آه
اما نگو که عاشق خوبی نبوده ام!
امیر مرزبان
========
من که تسبیح نبودم ، تو مرا چرخاندی
مشت بر مهره تنهایی من پیچاندی
ذکرها گفتی و بر گفته خود خندیدی
از همین نغمه تاریک مرا ترساندی
برلبت نام خدا بود، خدا شاهد ماست
بر لبت نام خدا بود و مرا رقصاندی
دست ویرانگر تو عادت چرخیدن داشت!
عادتت را به غلط چرخه ی ایمان خواندی
قلب صد پاره من مهره صد دانه نبود
تو ولی گشتی و این گمشده را لرزاندی
جمع کن رشته ایمان دلم پاره شدست
من که تسبیح نبودم ، تو چرا چرخاندی؟
نغمه رضایی
========
من ارگ بم و خشت به خشتم متلاشی
تو نقش جهان ، هر وجبت ترمه و کاشی
این تاول و تبخال و دهان سوختگیها
از آه زیاد است ، نه از خوردن آشی
از تُنگ پریدیم به امید رهایی
ناکام تقلایی و بیهوده تلاشی
یک بار شده بر جگرم زخم نکاری؟
یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟
هر بار دلم رفت و نگاهی به تو کردم
بر گونهی سرخابیات افتاد خراشی
از شوق همآغوشی و از حسرت دیدار
بایست بمیریم چه باشی چه نباشی
حامد عسکری
========
چرا ز هم بگریزیم ، راهمان که یکی است
سکوتمان،غممان،اشک وآهمان که یکی است
چرا زهم بگریزیم؟ دست کم یک عمر
مسیر میکده وخانقاهمان که یکی است
تو گر سپیدی روزی ومن سیاهی شب
هنوز گردش خورشید وماهمان که یکی است
تو از سلاله لیلی من از تبار جنون
اگر نه مثل همیم اشتباهمان که یکی است
من وتو هردو به دیوار ومرز معترضیم
چرا دو توده ی آتش؟گناهمان که یکی است
اگر چه رابطه هامان کمی کدر شده است
چه باک؟ حرف وحدیث نگاهمان که یکی است
"محمد سلمانی"
========
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافی است
تو مرا باز رساندی به یقینم کافی است
قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو؟
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست
آسمانی تو ! در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافیست
من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق مرا خوب ترینم ! کافیست
محمد علی بهمنی
========
وقتی که حالت از غم دنیا گرفته است
حال من و تمام غزلها گرفته است
دلشوره های خود بخود چند روز پیش
حالا چقدر یکشبه معنا گرفته است
بعد از تو جای آنهمه تاب و تب مرا
مشتی چرا و باید و اما گرفته است
این سرنوشت غمزده تاوان عشق را
روزی هزار مرتبه از ما گرفته است
حتی خدا نخواست ببیند در این جهان
کار دو عاشق اینهمه بالا گرفته است
یک لحظه چشم بستم و دیدم کسی برام
تصمیم گریه آور کبری گرفته است
حالا منم و میز و دو فنجان قهوه و...
مردی که روی صندلی ات جا گرفته است
حرفی نمی زنم نکند برملا شود
بغضی که توی حنجره ام پا گرفته است
دارد به عمق فاجعه پی میبرد دلم
نفرین نکن که آه تو من را گرفته است!
"زهرا شعبانی"
========
هنوز گر چه صدایت غریب و غمگین است
بلند حرف بزن،گوش شهر سنگین است
بلند حرف بزن ماه بی قرینه،ولی
مراقب سخنت باش،شب خبرچین است
مراقب سخنت باش و کم بگو از عشق
شنیده ام که مجازات عشق سنگین است
اگر به نام تو دستی به آسمان برخاست
گمان مبر که دعا می کنند،نفرین است....
به قدر خوردن یک چای تلخ با من باش
که تلخ ، با تو عزیزم هنوز شیرین است
مرا به خوب شدن وعده می دهی اما
شنیده ام همه ی وعده ها دروغین است
به حال و روز بد پیش از این چه می نالی؟
چه ماجرا که به تقدیرمان پس از این است...
ناصر حامدی
=========
یک لحظه زندگی تو از دست می رود
وقتی کسی که هستی تو هست ، می رود
شاید که اندکی بنشیند کنار تو
اما کسی که بار سفر بست، می رود
از کمترین تکان تنش رنج میکشی
وقتی که پیش از این ، به تو گفته ست می رود
آنکس که دل بریده ، تو پا هم ببری اش
چون طفلی از کنار تو با دست می رود
رفتن همیشه راه رسیدن نبوده است
گاهی مسیر جاده به بن بست می رود....
"علی حیات بخش"
=========
هر چند پای قول و قراری که بست،نیست
هر چند یاد آنکه به پایش نشست، نیست
باور کنید طعنه شنیدن از این و آن
مزد کسی که پای دلش مانده است، نیست
تقصیر از تو بوده اگر عاشقت شدم
فرقی میان جرم بت و بت پرست نیست
آنقدر محو دیدن روی تو گشته ام
در چشم من هر آنچه که غیر از تو هست ، نیست
فرقی نمیکند که وصال است یا فراق،
پایان قصه هر چه که باشد ، شکست نیست
فرخ حاج علی
========
مُردَم از اتفاق یکنفره
عاشقی یا فراق یکنفره
شهر وقتی همیشه تنهایی
میشود یک اتاق یکنفره
بین افکار خود فرو رفتم
فکر این باتلاق یکنفره
یک دلم کفرو یک دلم ایمان
دو به شک در نفاق یکنفره
دل به یک سو و من به سوی دگر
چه کنم با طلاق یک نفره
دائما حرص میخورم هر شب
سیرم از ارتزاق یکنفره
با خودم آشتی نخواهم کرد
دورم از این وفاق یک نفره
باز یادم مرا فراموش است
باز هم یک جناغ یک نفره....
سید محمد حسینی
==========
اگر چه بی تو رسیدم به فصل پایانی
چقدر منتظرت بوده ام؛ نمی دانی
چقدر منتظرت بوده ام که برگردی
رها کنی نگه ام را از این پریشانی
همیشه غایب این قصه بوده ای و مرا
کشانده فکر گناهت به صد پشیمانی
نخواه عذر بخواهی؛ نگو گرفتاری
نگو تو وقت نداری که سر بخارانی
همیشه در غزلم حس اتفاق کم است
به نام عشق بیا در غزل به مهمانی
تو اتفاق شو و مثل رود جاری شو
که متهم نشود شاعری به نادانی
نخند! دل خوشی ام مضحک است. می دانم
تو سالهاست که شعر وداع می خوانی
و من نشسته ام اقرار می کنم یک عمر
مرا به بند کشید آن دو چشم شیطانی
ببین به چشم نشان می دهند رهگذران
مرا که سمبل عصیانم و بد ایمانی
دوباره با غزل پوچ رنگ می بازد
نگاه خاطره در تلخ بیت پایانی
مریم وزیری
========
بالا بلای من ،بنشین ،چای دم کنم
بنشین بساط شعر و غزل را علم کنم
بنشین که روی نرگس ویاس وبنفشه را
با وصف چشم وگونه و روی تو کم کنم
لب بازکن به حرف که لب واکنم به شعر
لب باز کن به خنده ،که خنده به غم کنم
اندوه من به حد تغزل رسیده است
وقتش رسیده است که شرح دلم کنم
شهری به شوق و وسوسه دنبال چشم توست
پای کدام چشم چران را قلم کنم؟
از یعقوب زارع
========
اجتماع دو نقیضیم برای خودمان
پادشاهیم و کنیزیم برای خودمان
بر سر تخت، شما توی سر هم بزنید
ما که در چاه عزیزیم برای خودمان
گرگ رفته است از این بازی و ما خوش داریم
بیجهت هی بگریزیم برای خودمان
میزبانیم و کسی جز خودمان مهمان نیست
خانهداریم و تمیزیم برای خودمان
خودمان خواستگار خودمانیم چه خوب!
خودمان چای بریزیم برای خودمان
.......
پی نوشت :
با استقبال از شعرآقای مهدی فرجی سروده شد :
دیگران هرچه که گفتند بگویند بیا
خودمان شعر بخوانیم برای خودمان
انسیه سادات هاشمی
=========
من یک زن شاعر از همین ایرانم
میشویم و میپزم، غزل میخوانم
اکنون که همین دو بیت را میگویم
مشغول به طبخ کشک بادمجانم
نعناع و پیاز داغم آماده شده
دوغی که کنار شعر من باده شده
حالا همه چیزمان مهیا جهتِ
یک وعده غذای ظاهرا ساده شده
یک قافیه را اگر که بگذارم «دوخت»،
در مصرع بعد هم بگویم «نفروخت»،
درگیر همین قافیهها بودم که
یک بوی عجیب گفت بادمجان سوخت!
«هرگز نگران نباش کدبانو جان!
اصلا به فدای شعر تو بادمجان!»
نه! فکر نکن که همسرم این را گفت!
از دست خیال دلخوش سرگردان!
انسیه سادات هاشمی
=========
می روم اما بدان یک سنگ هم خواهد شکست
آنچـــــنان که تارو پود قلب من از هــــم گسست
می روم با زخم هـــــایی مانده از یک سال سرد
آن همه برفی که آمـــــد آشـــــــیانم را شکست
می روم اما نگویــــــــی بی وفــــــا بود و نمــــاند
از هجوم سایه هــــا دیگر نگــــــاهم خسته است
راســــــتی : یادت بمــــــــاند از گـناه چشم تو
تاول غــــــربت به روی باغ احســــــاسم نشست
طـــــــرح ویران کـــردنم اما عجیب و ســــــاده بود
روی جلد خاطــــراتم دست طوفــــــان نقش بست
========
دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه ی زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر
راز این حلقه که در چهره ی او
این همه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شدو گفت
حلقه ی خوشبختی است،حلقه ی زندگی است
همه گفتند:مبارک باشد
دخترک گفت:دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سال ها رفت وشبی
زنی افسرده نظرکرد برآن حلقه ی زر
دید در نقش فروزنده ی او
روزهایی که با امید وفای شوهر
به هدر رفته،هدر
زن پریشان شد و نالید که وای
وای،این حلقه که در چهره ی او
بازهم تابش و رخشندگی است
حلقه ی بردگی و بندگی است
فروغ فرخزاد
=======
چند وقتی است که من بی خبر ازحال توام
مثل یک سایه ی مشکوک به دنبال توام!
خوب من! بد به دلت راه مده، چیزی نیست
من همان نیمه ی آشفته ی هر سالِ توام!
تو اگر باز کنی پنجره ای سمتِ دلت
می توان گفت که من چلچله ی لال توام!
سالها گوش به فرمانِ نگاهت بودم
چند روزیست که بازیچه ی امیال توام،
گِله ای نیست که برداری ودورم ریزی
من همان میوه ی پوسیده ی اقبالِ توام
مثل یک پوپکِ سرمازده در بارش برف-
سخت محتاج به گرمای پروبالِ توام!
زندگی زیر سرِ توست اگرلج نکنی
باز هم مال خودت باش خودم مال توام!
سید محمد علی رضا زاده
=======
ای نگاهت ز تماشای غزالان خوشتر
شهد لبهای تو از قند فریمان خوشتر
لهجه گرم گل آمیز هوس آلودت
از طربریزی موسیقی باران خوشتر
تنت آن ماه فرو هشته به آغوش زمین
هر چه بی هاله و تنهاتر و عریان خوشتر
عشوه چشم خمارین غزل آگینت
از نظر بازی خورشید زمستان خوشتر
خانه تا بیخود از عطرش بشود شب همه شب
گیسویت هر چه رها هر چه پریشان خوشتر
بر من از جام بلورین دو چشمت بچشان
زان شرابی که رسد هر چه فراوان خوشتر
غزل ناب بلندیست سرا پای تو کز
آنچه شعر است به هر دفتر و دیوان خوشتر
تو اگر گرمی این خانه نباشی به خدا
هر چه ساکت تر از این باشد و ویران خوشتر
مهرداد محمدی
========
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه ی خویش
به خدا می برم از شهرشما
دل شوریده و دیوانه ی خویش
می برم،تا که در آن نقطه ی دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه ی عشق
زین همه خواهش بی جا و تباه
می برم تا زتو دورش سازم
زتو،ای جلوه ی امید محال
می برم زنده به گورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
ناله می لرزد و می رقصد اشک
آه ، بگذار که بگریزم من
از تو، ای چشمه ی جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من
به خدا غنچه ی شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله ی آه شدم ، صد افسوس
که لبم باز به آن لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست
می روم،خنده به لب،خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل
فروغ فرخزاد
========
باید فراموشت کنم ، چندی است تمرین می کنم
من می توانـم ، می شود ، آرام تلقین می کنم
با عکس های دیگری ، تا صبح صحبت می کنم
با آن اتاق خویش را ، بیهوده تزیین می کنم
سخت است اما می شود ، در نقش یک عاقل روم
شب نه دعایت می کنم ، نه صبح نفرین می کنم
حالم نه اصلا خوب نیست ، تا بعد بهتر می شود
فکری برای این دل ِ ، تنهای غمگین می کنم
من می پذیرم رفته ای و بر نمی گردی همین
خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم
از جنب و جوش افتاده ام ، دیگر نمی گویم به خود :
وقتی عروسی می کند ، آن می کنم ، این می کنم
خوابم نمی آید ولی ، از ترس بیداری به زور
با لطف قرص ِ قدّ ِ نُقل ، یک خواب رنگین می کنم
این درد ِ زرد ِ بی کسی ، بر شانه جا خوش کرده است
از روی عادت ، دوستی ، با بار سنگین می کنم
هر چه دعا کردم نشد ، شاید کسی آمین نگفت
حالا تقاضای دلی ، سرشار از آمین می کنم
نه اسب ، نه باران ، نه مرد ، تنهایم و این دائمی است
اسب حقیقت را خودم ، با این نشان زین می کنم
یا می بَرم ، یا باز هم ، نقش شکستی تلخ را
در خاطرات سُرخ خود ، با رنج آذین می کنم
حالا نه تو مال منی ، نه خواستی سهمت شوم
این مشکل من بود و هست ، در عشق گلچین می کنم
کم کم ز یادم می روی ، این روزگار و رسم اوست
این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین می کنم
مریم حیدرزاده
========
حاصلی از هنر عشق ِ تو جز حرمان نیست
آه از این درد که جز مرگ ِ من اش درمان نیست
این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
که بلاهای وصال ِ تو کم از هجران نیست
آنچنان سوخته این خاک ِ بلا کش که دگر
انتظار ِ مددی از کرم ِ باران نیست
به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت
آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست
این چه تیغ است که در هر رگ ِ من زخمی از اوست
گر بگویم که تو در خون ِ منی ، بهتان نیست
رنج ِ دیرینه ی انسان به مداوا نرسید
علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست
صبر بر داغ ِ دل ِ سوخته باید چون شمع
لایق ِ صحبت ِ بزم ِ تو شدن آسان نیست
تب و تاب ِ غم ِ عشق ات ، دل ِ دریا طلبد
هر تــُنـُـک حوصله را طاقت ِ این توفان نیست
سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
هوشنگ ابتهاج
========
دلم گرفته از این روزها، دلم تنگ است
میـان ما و رسیدن، هـزار فرسنگ است
مرا گشایش چنـدین دریچه کافــی نیست
هـزار عرصه برای پریـــدنم تنگ است
اسیــر خاکـم و پرواز، سرنوشتــــم بود
فـرو پریدن و در خاک بودنم ننگ است
چگونه سر کنـد اینـجا ترانه ی خود را
دلی که با تپـش عشق او همـاهنگ است
هـزار چشـــمه ی فریاد در دلـم جوشید
چگونه راه بجوید که رو به رو سنگ است
مـرا به زاویه ی بـاغ عشق مهمان کـن
در این هزاره فقط عشق، پاک و بی رنگ است
سلمان هراتی
========
روی ورق قدم به قدم رنگ چشم تو
ابزار شعر ، جای قلم رنگ چشم تو
این کار توست : خلق مراعات بی نظیر
اینگونه است موی تو همرنگ چشم تو
هر یک بهانه ای است که دیوانه ام کند
هم انحنای پلک تو هم رنگ چشم تو
لالایی ات به خواب ابد می برد مرا
همراه آن نوازش کمرنگ چشم تو
چشمان توست در ته فنجان سرنوشت
ای سرنوشت من ز عدم رنگ چشم تو...!
محمد مهدی خدارحمی
========
مکر دنیا را به مکری تازه بی تاثیر کن
زندگی تغییر خواهد کرد ، پس تغییر کن
زنده ام با آرزوی مرگ ، زیرا گفته ای
مرگ را از آرزوی زنده بودن سیر کن!
خواب دیدم غنچه ای روی لبم روییده است
خواب دیدم عاشقم ! خواب مرا تعبیر کن
شیر را شرمنده ی چشمان آهوها مخواه
یا نهان کن خویشتن را یا مرا زنجیر کن
هر چه ماندم چشم در راه تو ، عاشق تر شدم
چشم در راهم ، بیا... اما کمی تاخیر کن
مهدی مظاهری
=======
سوختن با تو به پروانه شدن می ارزد
عشق این بار به دیوانه شدن می ارزد
گرچه خاکسترم و همسفر باد ولی
جستجوی تو به بی خانه شدن می ارزد
تیشه بر ریشه قصری که در آن شیرین نیست
بیستون بی تو به ویرانه شدن می ارزد
یوسفم سینه ی من پیرهن پاره ی من
ننگ این قصه به افسانه شدن می ارزد
خاک خامم عطش آتش و می در دل من
بزن آتش که به پیمانه شدن می ارزد
شانه ام زیر غم عالم و آدم اما
یک نفس زیر سرت شانه شدن می ارزد
علی سعادت شایسته
=======
نیست معلوم که این عشق چه در سر دارد
دست بردار که دست از سر من بردارد
چشم بر هم زدم و نیمه ای از عمر گذشت
حال چشم تو سر نیمه ی دیگر دارد
لب واکرده به لبخند مبین ، این زخم است
که سپیدار تبر خورده به پیکر دارد
دست از دامن این باغچه بردار که عشق
خرمنی دارد اگر از گل پرپر دارد
قدر یک جرعه به پیمانه اگر دارد مرگ
عشق بسیار از این دست به ساغر دارد
علی سعادت شایسته
========
امشب بیا بهرِ خدا با ما وفا کن
یک امشبی را تا سحر ترکِ جفا کن
یک عمر عرشی بوده ای جانا، ولیکن
یک شب به فرشِ پاره ی ما اکتفا کن
"قالوا بلی" وحی است بانو! کفرِ دین نیست
با یک بلی ما را به عشقت مبتلا کن
"حب الوطن" ایمان و دین ماست اما
ما را به مُلکِ عشقِ خود،ملی گرا کن
ویران نمودی خانه ی عشقِ دلم را
این خانه ی ویرانه را از نو بنا کن
"مجنون نمی خواهم،برو" تلخ است بانو
لیلای من! این تلخ را شیرین ادا کن
شبهای قهرت سرد و جانفرساست ای مه
رحمی به حال این دلِ یک لاقبا کن
گیرم که عشقی بین ما اصلاً نبوده
حالا بیا این دوستی را ابتدا کن
بانوی رویاهای من! ای ماهِ قلبم!
امشب بیا بهرِ خدا با ما صفا کن
سیدحسین عمادی سرخی
========
این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست
نه! در دلم انگار جای هیچ کس نیست
آن قدر تنهایم کـــــــــه حتی دردهایم
دیگر شبیه دردهای هیچ کس نیست
حتی نفس هــــای مـرا از مـن گرفتند
من مرده ام در من هوای هیچ کس نیست
دنیــــای مرموزی ست مـــا باید بدانیــــــــم
که هیچ کس این جا برای هیچ کس نیست
باید خدا هـــــــم با خودش روراست باشد
وقتی که می داند خدای هیچ کس نیست
من می روم هرچند می دانـم کــــــه دیگر
پشت سرم حتی دعای هیچ کس نیست
(مرحومه نجمه زارع)
========
امسال نیز یکسره سهم شما بهار
ما را در این زمانه چه کاریست با بهار
از پشت شیشه های کدر مات مانده ام
کاین باغ رنگ ، کار خزان است یا بهار
حتی ترا ز حافظه گل گرفته اند
ای مثل من غریب در این روزها ، بهار
دیشب هوایی تو شدم باز این غزل
صادق ترین گواه دل تنگ ما ، بهار
گل های بی شمیم به وجدم نمی کشند
رقصی در این میانه بماناد تا بهار
محمد علی بهمنی
========
هی می کنم سکوت و تو فریاد می زنی
من بچه نیستم که سرم داد می زنی
از سردی تو شمع دلم دود می کند
داری کباب قلب مرا باد می زنی
روزی برای یاد تو یک آشیانه بود
این سر که تو به شیوه جلاد می زنی
شیرین که ترشرویی و تلخی نمی کند
تیشه چرا به ریشه فرهاد می زنی؟
شادی صندوقی
========
باران، غـروب، توی ترافــیک، بی قـرار
زل می زنم به شیشه، به بازی روزگار
تصنیف های گنگ، غزل، پاپ، سنتی
دنبــال حـرف تازه جلـو می رود نـوار
پشت چراغ بی کسی ام گـیر کرده ام
در چشم های هیز خیابانِ...( زهر مار )
دارد زنی قدم به قدم خسته می شود
دارد شکارِ خسـته فقـط یک دقیقه کار
سیگار، استرس، تبی از جنس ابتذال
راننده ی کـناری من می شود خـمار
اصلاً کسی بخـاطر باران نمی شنید
هق های بی صدای زنی را که زار زار ...
شاید فقط مسکن این درد گریه است
فریاد بی صدا، خفگی، نوعی انتحـار
حالم بد است، بدتر از این غیر ممکن است
باید بمیـرم آخــر این قصــه چند بار
قانون کم است، جامعه را دور می زنم
وقتی که از خلاف جهت می کنم فرار
سیدمحمدعارف حسینی
========
خوب من بی بهانه باور کن، بی تو اینجا بهار خوبی نیست
من بمانم تو رفتنی باشی؟ این که اصلا قرار خوبی نیست
عید امسال تنگ می چسبم به تن مهربان تنهایی
بی تو تکرار می کنم با خود: دل سیاستمدار خوبی نیست
تو بخند و بخند و باز بخند، جای این اشک ها که می ریزم
خوب شد که تو زود فهمیدی گریه راه فرار خوبی نیست
قبر این مردگان خاک آلود التماسی ست از سر اجبار
که خدا هفت بار فرمودند: مرگ، گشت و گذار خوبی نیست
دست کم روزهای آخر را اندکی عاشقانه تر طی کن
تا توانی دلی بدست آور، دل شکستن که کار خوبی نیست
سیما نوذری
========
از فکر من بگذرخیالت تخت باشد
"من" می تواند بی تو هم خوشبخت باشد
این من که با هر ضربه ای از پا در آمد
تصمیم دارد بعد از این سر سخت باشد
تصمیم دارد با خودش با کم بسازد
تصمیم دارد هم بسوزد هم بسازد
هرچند دشوار است باید پابگیرم
تا انتقامم را ازاین دنیا بگیرم
من خسته ام دیوانه ام آزارکافی ست
راهی ندارم پیش رو دیوار کافی ست
جز دردها سهمم نبود از با تو بودن
لطفا برو دست از سرم بردار کافی ست
لج می کند جسمت بگوید زنده هستی
وقتی برایم مرده ای انکارکافی ست
با ساز دنیا گرچه مجبورم برقصم
حرفی ندارم چون برایم دار کافی ست
من خسته ام دیوانه م دلگیرم از تو
خود را همین امروز پس میگیرم از تو
از فکر من بگذر خیالت تخت باشد
"من" می تواند بی تو هم خوشبخت باشد
الهام دیداریان
========
به انسان بودنت شک کن اگر مستضعفی دیدی
ولی از نان امروزت به او چیزی نبخشیدی
به انسان بودنت شک کن اگر چادر به سر داری
ولی از زیر آن چادر به یک دیوانه خندیدی
به انسان بودنت شک کن اگر قاری قرآنی
ولی در درک آیاتش دچار شک و تردیدی
به انسان بودنت شک کن اگر گفتی خدا ترسی
ولی از ترس اموالت تمام شب نخوابیدی
به انسان بودنت شک کن اگر هر ساله در حجی
ولی از حال همنوعت سوالی هم نپرسیدی
به انسان بودنت شک کن اگر مرگ مرا دیدی
ولی قدر سری سوزن ز جای خود نجنبیدی
مریم نیکوبخت
========
دیگر آن انسان خندان روی قبلا نیستم
فکر می کردم عزیزم، دیدم اصلا نیستم
فکر می کردم پس از تو زندگی خواهد گذشت
فکر میکردم ، ولی،دیدم که آهن نیستم
دوستت دارم، هنوزم ، روی قولم مانده ام
کاش می شد بشکنم آن را ، ولی زن نیستم
دوستان از پشت می آیند و خنجر می زنند
حق من زخم است چون،با دوست ،دشمن نیستم
راضیم کردی که تنهایی برایم بهتر است
ظاهرا راضی شدم اما عمیقا نیستم
خسته ام از روزها، آغوش وا کن ای خدا
باید امضا کرد جایی را؟ بیا... من نیستم
آرش واقع طلب
========
غیر تو با هیچ کس اینگونه راحت نیستم
گرچه اهل حرفهای با صراحت نیستم
دوست دارم با تو باشم ماهها و سالها
حیف اما صاحب قدری جسارت نیستم
با تو بودن خوب بود اما تومیدانی که من
آدمی که خو کند تنها به عادت نیستم
هر کجا باشم تویی در خاطرم هر چند من
جز خیالی دور و تنها در خیالت نیستم
دست و پا گم می کنم پیش تو کم می آورم
گرچه جز تو با کسی اینگونه راحت نیستم
گاه می ترسم از این باری که روی دوش ماست
من که مرد بار سنگین امانت نیستم
فریبا عباسی
========
ما کتاب کهنه ای هستیم ... سرتا پا غلط
خواندنی ها را سراسر خوانده ایم ... امّا غلط
سال ها تدریس می کردم ... خطا را با خطا
سال ها تصحیح می کردم ... غلط را با غلط
بی خبر بودم ... دریغا ... از اصول الدین عشق
خط غلط، انشا غلط، دانش غلط، تقوی غلط
دین اگر این است ! بی دینان زِ ما مؤمن ترند
این مسلمانی ست آخر؟ لا غلط ... الّا غلط !
روز اوّل درس مان دادند، یک دنیا فریب ...
روز آخر ... مشق ما این بود: یک عُـقـبا غلط
گفتنی ها را یکایک هر چه باد و هر چه بود
شیخــنا فرمود ... امّا یا خطا شد ... یا غلط
گفتم از فرط غلط ها ... دفتر دل شد سیاه
گفت می دانم ... غلط داریم آخر تا غلط !
روی هر سطری که خواندیم از کتاب سرنوشت
دیده ی من یک غلط می دید و او ... صدها غلط
یا رب ... از تو مغفرت زیباست ... از ما اعتراف
یا رب از تو مرحمت می زیبد و ... از ما غلط
علیرضا قزوه
========
من از این عابران کوچه و بازار می ترسم
از این ابلیسهای در نقاب یار می ترسم
در این شهر آنقدر از پشت خنجر خورده ام خاتون
که حتی از تو از من، از در و دیوار میترسم
به هرکس دل سپردم جای یاری زخم کینم زد
چه داری زندگی دست از سرم بردار میترسم
به جرم از تو گفتن سایه ام درخاک و خون غلطید
و تنها ماندم اینجا بین این اغیار،میترسم
ندارم ترسی از مردن،برایم مرگ آزادیست
من از این زنده بودنهای خفت بارمیترسم
تو میدانی کسی حرف مرا اینجا نمی فهمد
همه خوابند در این شهر و من بیدار میترسم
نه جای ماندنی مانده ، نه پای رفتنی زین شهر
اسیرم مثل مرغی خسته در رگبار میترسم
شبی بی شبهه میرقصد، اسیر دست بادی سرخ
تن بی جان من بر ریسمان دار، میترسم
جواد شیرعلیزاده
========
بر عکس قصه هاست و گیسو کمند نیست
آن زن که عاشقش شده ام قد بلند نیست
ما هم قدیم ،مثل دو تا یک ، کنار هم
هر چند،این نتیجه ی مردم پسند نیست
این شعر ها به پای تو هرگز نمی رسند
یا خوب آنقدر که به نامت شوند نیست
تو از عسل گرفته شدی من چشیده ام
شیرینی تو یک ذره مانند قند نیست
آبی بپوش ، چشم بد از تو حذر کند
این اعتقاد های قدیمی چرند نیست
من یک سوال مختصر و ساده میکنم
بی حوصله نباش جوابش بلند نیست
مستی چشم های تو غیر طبیعی است
این مست ها همان که مرا میکشند نیست؟
بانوی بی نظیر من ، اقرار می کنم
این زندگی بدون تو یک لحظه بند نیست
وحید پورداد
========
در این دوران نامردی و عصر بد گمان بودن
چه سودی می بری ای مهربان از مهربان بودن؟
چه سودی می بری وقتی که قدرت را نمی فهمند
وفرقی نیست پیش دشمنان یا دوستان بودن
تو مثل آن معمایی که ساده حل نخواهی شد
و من هم عاشق پیچیدگیِ چیستان بودن
برای من که فرش و عرش را یکجور می بینم
چه فرقی می کند دریا شدن یا آسمان بودن ؟
به من می گفت بابا : پهلوانان زنده می مانند
ولی مردند و حالا دور ، دور قهرمان بودن
تو از من دور باش و شعر هایم را بخوان بانو
که دور از جانتان یک لحظه مثل شاعران بودن
که جمع شاعری و عاشقی یک تابع سادست
و حاصل می شود یک عمر منهای جوان بودن
سوالت را بگو ، من مثل آن طفل دبستانم
که من را می کشد دلشوره های امتحان بودن
اتاق ساکت و نور کم و ما روبروی هم
و من شرمنده از شرح تمام داستان بودن
وحید پورداد
========
مبر پای قمار عشق ، ای دل ، باز ، هستت را
ندارم بیش از این تاب تماشای شکستت را
مشو مبهوت گیسویی ،که سر رفته است از ایوان
که ویران میکند این "نقش ایوان" "پای بست" ات را
همیشه گریه راه التیام زخمهایت نیست
کدامین آب خواهد شست ،داغ پشت دستت را؟
تو خار چشم بودی ، قلعه ای یک عمر پا برجا
که حالا شهر دارد جشن میگیرد، نشستت را
تو دل بستی به معشوقی که خود معشوقها دارد
رها کن ای دل غافل، خدای بت پرستت را
حسین زحمتکش
========
دارم درست مثل کَری در گروه کُر
لب میزنم میان بقیّه در این دکور
لبخند میزنم وسط صحنه بیجهت
در سینهام اگرچه جهانی گرفته گُر
حرف دل درخت به لبهای برگ نیست
هرگز فریب شاخهی سبز مرا مخور
قویی میان دستهی مرغان خاکیام
آن پیلهام که از پر و پروانه است پُر
ققنوس فصل مشترک اوج و آتش است
امّا درست مثل کَری در گروه کُر
امید نقوی
=======
ورق ها را نخوانده گفتم اما حکم خود ، دل را
که شاید اینچنین رونق دهم یکباره محفل را
ورق ها را که خواندم پنج برگ روسیاه آمد
بدون ساز و برگ آغاز کردم جنگ کامل را
یقینا شاه عاقل جنگ را آسان نمی گیرد
ولی من سهل می پنداشتم این کار مشکل را
همیشه دست من رو بود و من رودست می خوردم
که دانا نیستم تا سر درآرم این مسائل را
به دور انداختم سربازها را یک به یک شاید -
به دست آرم یکایک آس و شاه و بی بی دل را
ولی این هر سه جزء پنج برگ اولت بودند
که می خندید چشمانت من و این سعی باطل را
همیشه پادشاهی ساده دل بودم که می پنداشت
نمی گیرد سپاه دشمنش حتی دو منزل را
به یغما رفت در هر جنگ من یک گوشه از خاکم
که کم دارد سپاه من مبارزهای قابل را
به فکر حفظ تاج و تخت و ملک و ملک خود بودم
اگر بگذاشتم حرمت نظام الملک عاقل را
قرار ما از اول صلح بود اما چه شد در این -
اواخر برده ای از خاطرت عهد اوایل را
نمی فهمد کسی حال مرا جز کاروانی که
به گاه ورطه بیند کاروانسالار در گل را
نشستم روبرویت تا ببازم دستهایم را
که شاید پر کنی با دستهایت این فواصل را
کمی پایین تر از پیشانی ات صف بسته می دیدم
کمانداران ابرو نیزه داران در مقابل را
قساوت ، دادیاری ، مهربانی ، مردم آزاری
نداردهیچ کس غیر از تو جمع این خصایل را
کنیزی می بری زن های کلهر را ؛ به آسانی -
به کرنش می کنی وادار مردان قبایل را
تو بر تخت روانت ؛ بردگانت تحت فرمانت
ولی من عفو می کردم خیانتکار و قاتل را
همان ها را که بخشیدم تو کردی دشمنم آری
کنون در لشکرت داری سپاهی از اراذل را
زوال تاج وتختم را به چشم خویش می دیدم
که مردم دوست می دارند شهبانوی عادل را
نمی گویم چه کردی با دل من چون نمی خوانند
تمام نوحه خوانان گاه بعضی از مقاتل را
همیشه خورده دریا خاک ساحل را ولی مردم
گمان کردند دریا می نوازد زخم ساحل را
دلت را پس ندادم گر چه دانستم که می بازم
جدا از حکم با این کار خود بازی بی دل را
===
سرحاکم براندازی ست امشب حکم خشتم را
بیا با دست خود بنویس حکم سرنوشتم را
که من یک عمر لیلاج بدون برگ سر بودم
خدا با باختن آمیخت خاک و خون و خشتم را
مجسم کن تو تصویر مرا هرگونه می خواهی
ولی از من نخواه آیینه تغییر سرشتم را
تفاوت دارد آری اقتدارم با ستمکاری
بیا و پاک کن از ذهن خود تصویر زشتم را
تو آذردختی از شنبادهای شوم شهریور
که با تیری به بهمن دوختی اردیبهشتم را
ولی من پادشاه دائما در اندرون بودم
خدا با بوسه ای بنوشت پیشانی نوشتم را
عروس معبد انجیر را در خواب می دیدم
که ویران کرد با دستی مسیحایی کنشتم را
کلاغان بذر پاشیدند آن شب بر زمین من !
مترسک شخم می زد کرتهای زیر کشتم را
شبی که آمدی از خاک قبرم سرو می رویید
به آتش می کشی با رفتنت امشب بهشتم را
و در تشییع امواتم به رسم هندوان بودم
اگر آتش زدم بعد از تو هر شعری نوشتم را
همیشه خال سر دست تو بود و دست کم با من
که گردن می زدی با بی بی ات سرباز خشتم را
===
سر و سری ست بین شاه دل با بی بی پیکم
به رنج هملت و بی شرمی سودابه نزدیکم
قمار بی تقلب مثل دنیایی ست بی شاعر
فریب از حضرت زرتشت خورد اندیشه ی نیکم
که بر روی زمین افلاکیان کردند تکفیرم
و در زیر زمین خرخاکیان کردند تفکیکم
شبیه جاده ای در سینه ی یک جنگل بکرم
که رفته رفته در خط افق باریک و باریکم
من آن قصرم که روی قله های دور می سازند
به ظاهر باشکوه و از درون همواره تاریکم
خبرچینان خبر بردند گویا شاه خشتم را
که دل را می زند امشب به دریا بی بی پیکم
اگر با من نمی مانی در این دریای طوفانی
کماکان کشتی ام هر چند دارم ناخدایی کم
===
گرفته شاه خشت از دست من بی بی خاجم را
به آتش می کشد عفریتی امشب برج عاجم را
که شاهی ساده لوحم بر رعایایم چه خواهد رفت
بگیرد آه اگر محمود افغان تخت و تاجم را
بگو سربازها دست از من مخلوع بردارند
که قرنی قبل از این آماده کردم سهم باجم را
شب تسخیر باروها اگر در خاطرت باشد
که با خون خودم پرداختم خرج خراجم را
و آس پیک وارونه شبیه یک دل آویزان -
به آتش می کشید آن گونه باغ سرو و کاجم را
همه کارم ز خودکامی به ناکامی کشید آخر
خدا از خاک گورم ساخت اشک ابتهاجم را
شراب ناب می خواهم که شاه افکن بود زورش
بگیر از دست عزراییل داروی علاجم را
چرا طعم شراب این قدر شیرین است دور از تو
به هم می ریزد امشب درد فقدانت مزاجم را
سپاهم را اگر از ابتدا تسلیم می کردم
چه پاسخ داشتم جنگاوران هاج و واجم را
شب لشکرکشی در نعره های زخمیان اما
کسی نشنید در آن بین غوغای حراجم را
فقط یک دل برایم مانده و دیگر نمی خواهد
کسی این سکه ی افتاده از دور و رواجم را
تمام فتنه ها زیر سر تو - بی بی دل - بود
برون از پرده ی عصمت نمودی شاه خاجم را
اگر حکم تو دل باشد فقط یک برگ سر دارم
ولی از من نخواهی از قمارم دست بردارم
اصغر عظیمی مهر
========
کنار من که قدم میزنی هوا خوب است
پر از پریدنم و جای زخمها خوب است
برای حک شدن عشق در خیابانها
به جا گذاشتن چند رد پا خوب است
قدم بزن پُرم از حس «درکنار تویی»
قدم بزن پُرم از حس اینکه «ما» خوب است
نخند حرف دلم را نمیشود بزنم
خیال میکنم اینجور جملهها خوب است
بگیر دست مرا بشکنام بپیچانام
دو تکهام کن و آتش بزن، بلا خوب است
به هر کجا که مرا میبری نمیگویم
کجا بد است کجا دور یا کجا خوب است
به من بگو تو، بگو هی، به من بگو صالح
نگو: «تو» بیادبی میشود «شما» خوب است!»
تو تکیه کلام منی و شاعر تو
همیشه نام تورا ثبت کرده با خوب است
و بیت بیت سفر کرده از هرآنچه بد است
به اتفاق تو او هم رسیده تا خوب است
قدم بزن صحرا فکر می کند باران
دوباره یاد زمین کرده و خدا خوب است
صالح سجادی
========
تو غلط میکنی این گونه دل از ما ببری
سر خود ، آینه را غرق تماشا ببری
مرده شور من ِ عاشق که تو را میخواهم
گور بابای دلی را که به اغوا ببری
چه کسی داد اجازه که کنی مجنونم؟
به چه حقی مثلا شهرت لیلا ببری؟
به من اصلا چه که مهتابی و موی تو بلند
چه کسی گفته مرا تا شب یلدا ببری؟
بخورد توی سرم ، پیک سلامت بادت
آه از دست شرابی ، که تو بالا ببری
زهر مار و عسل، از روی لبم لب بردار
بیخودی بوسه به کندوی عسل ها ببری
کبک کوهی خرامان! سر جایت بتمرگ
هی نخواه اینهمه صیاد به صحرا ببری
آخرین بار ِ تو باشد که می آیی در خواب
بعد از این پلک نبندم که به رویا ببری
لعنتی! عمر مگر از سر راه آوردم
که همه وعده ی امروز به فردا ببری
این غزل مال تو، وردار و از اینجا گم شو
به درک با خودت آن را نبری یا ببری .
"شهراد میدری"
========
پایین بیا خمار دروغ از مقام ما
دستت نمی رسد به بلندای جام ما
برچین بساط خویش که ساقی سند زده است
شش دانگ کوی میکده اش را به نام ما
ای عشق، ای پدر صلواتی چه کرده ای
با این دل نجیب علیه السلام ما !؟
که خاکریز و سنگر و خط مقدم است
دیگر صفا و مروه و بیت الحرام ما
حافظ اگرچه پشت سر ما سروده است
"ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما"
اینگونه پیش اگر برود چند سال بعد
دیگر به یاد هیچ کسی نیست نام ما
دنبال نام ما که نبودیم و نیستیم
ای کاش جای نام بماند مرام ما
تلخی مرام ناب شراب است، لاجرم
بگذار روزگار نگردد به کام ما
از این سر خراب که مستی نمی پرد
گیرم که جام زهر بنوشد امام ما
این خون دل که می خورم "اَحلی مِنَ العَسَل"
"ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما "
علی فردوسی
========
هوا حوالی مرداد و دست من سرد است
زدم به کوه و کمر٬ بسکه شهر نامرد است
زدم به کوه و کمر٬ برف می خورم دیگر
که از تمام محل٬حرف می خورم دیگر
چقدر فاصله ها را ورق زدن تا تو
چقدر حسرت یک شب قدم زدن با تو
منم که آینه از آه من خبر دارد
تویی که از تو دلم دست بر نمیدارد
من از عشیره ی دلدادگان رسوایم
خدا کجاست ببیند چقدر تنهایم...؟
خدا کجاست ببیند که از تو دور شدم..
من عاشقم٬که بدون اراده کور شدم
هنوز در طلب خنده هات می میرم
جسارت است٬ ولی من برات می میرم...
مریم پیله ور
========
تو را می بینم و گم می کنم اینجا هیاهو را
که از رو می برد چشمان تو چشمان آهو را
همه از بوی خوش یاد نگار خویش می افتند
من از بوی تو یادآور شدم گلهای خوشبو را
عزا و عید را یکجا، به ماه چهره ات دیدم
که روی تو ربیع الاول و موی تو عاشورا
کدامین پهنه ، خورشیدی چو پیشانی تو دارد؟
کدامین کوه دارد اقتدار آن دو ابرو را ؟
چرا اینقدر زیبایی؟ چه سحری کرده ای بانو؟
که از رو برده ای با چشمهایت رمل و جادو را
سید علی رکن الدین
========