oknews اکی نیوز

oknews اکی نیوز

oknews اکی نیوز oknews20@gmail.com
oknews اکی نیوز

oknews اکی نیوز

oknews اکی نیوز oknews20@gmail.com

جان به لب آورده ام تا از لبم جانی دهی


جان به لب آورده ام تا از لبم جانی دهی

                                                         دل ز من بربوده ای باشد که تاوانی دهی

     از لبت جانی همی خواهم برای خویش نه

                                                         زانکه هم بر تو فشانم گر مرا جانی دهی

 تو همی خواهی که هر تابی اندر زلف توست

                                                         همچو زلف خویش در کار پریشانی دهی

     من چو گویی پا و سر گم کرده ام تا تو مرا

                                                        زلف بفشانی و از هر حلقه چوگانی دهی

        من کیم مهمان تو، تو تنگها داری شکر

                                                      می سزد گر یک شکر آخر به مهمانی دهی

   من سگ کوی توام شیری شوم گر گاه گاه

                                                      چون سگان کوی خویشم ریزهٔ خوانی دهی

     چون نمی یابند از وصل تو شاهان ذره ای

                                                   نیست ممکن گر چنان ملکی به دربانی دهی

من که باشم تا به خون من بیالایی تو دست

                                                        این به دست من برآید گر تو فرمانی دهی

     کی رسم در گرد وصل تو که تا می بنگرم

                                                          هر دمم تشنه جگر سر در بیابانی دهی

       داد از بیداد تو عطار مسکین دل ز دست

                                                       دست آن داری که تو داد سخن دانی دهی

 

نجواهای یک بغض لبریز


نجواهای یک بغض لبریز

دلتنگم ، همین ، و این نیاز به هیچ زبان شاعرانه ای ندارد


باید تو را همیشه به دقت نگاه کرد
یعنی نه سرسری، سر فرصت نگاه کرد
خاتون! بگو که حضرت خالق خودش تو را
وقتی که آفرید چه مدت نگاه کرد
هر دو مخدرند که بیچاره می کنند
باید به چشم هات به ندرت نگاه کرد
هر کس نظاره کرد تو را دلسپرده شد
فرقی نمی کند به چه نیت نگاه کرد
عارف اگر برای تقرب به ذات حق
زاهد اگر برای ملامت نگاه کرد
تو بی گمان مقدسی و کور می شود
هر کس تو را به قصد خیانت نگاه کرد

شعراز : مسلم محبی
===================
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
از رقیبان کمین کرده عقب می ماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را
مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را
مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را
عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرآیندش را
قلب ِ من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را
حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را
منم آن شیخ سیه روز که در اخرعمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را

از : کاظم بهمنی
===========
تو مهربانتر از آنی که فکر می کردم
درست مثل همانی که فکر می کردم
شبیه ... ساده بگویم کسی شبیهت نیست
هنوز هم تو چنانی که فکر می کردم
تو جان شعر منی و جهان چشمانم
مباد بی تو جهانی که فکر می کردم
تمام دلخوشی لحظه های من از توست
تو آن آن زمانی که فکر می کردم
درست مثل همانی که در پی ات بودم
درست مثل همانی که فکر می کردم
 

ادامه مطلب ...

شعر


نجواهای یک بغض لبریز

دلتنگم ، همین ، و این نیاز به هیچ زبان شاعرانه ای ندارد



هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد
می تواند خبر از مصر به کنعان ببرد
آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت
یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد
وای بر تلخی فرجام رعیت پسری
که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد
ماهرویی دل من برده و ترسم این است
سرمه بر چشم کشد،زیره به کرمان ببرد
دودلم اینکه بیاید من معمولی را
سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد
مرد آنگاه که از درد به خود میپیچد
ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد
شعر کوتاه ولی حرف به اندازه ی کوه
باید این قائله را "آه" به پایان ببرد
شب به شب قوچی ازین دهکده کم خواهد شد
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد!

حامد عسگری
=======
دار و ندارم را خـــزان از من بریدست
برگرد ، تنهایی امان از من بریدست
روزی مجالی داشتم گاهــــی بگریم
امروز آن را هم جهان از من بریدست
اکنون به دنبالِ رفیقی نیمه راهــم
آغاز راه آن مهربان از من بریدست
توفانی آمد آشیانم را به هم ریخت
آرامشـم را آشیـان از من بریدست
گیرم عقابـــم ، ای پرستوهای وحشی
آسوده باشید ، آسمان از من بریدست
توفان ! رها کن برگ های مرده ام را
دیریست مهـر باغبان از من بریدست
با سنگ روزی می گرفت از من سراغــــی
آن سنگ دل هم بی گمان از من بریدست
 
ادامه مطلب ...

غزلهای انتخابی 2

غزلهای انتخابی


بگذار زمان روی زمین بند نباشد
حافظ پی اعطای سمرقند نباشد
بگذارکه ابلیس دراین معرکه یک بار
مطرود  ز درگاه خداوند نباشد
بگذار گناه هوس آدم و حوّا
بر گردن آن سیب که چیدند نباشد
مجنون به بیابان زد و لیلا... ولی ای کاش
این قصه همان قصه که گفتند نباشد
ای کاش عذاب نرسیدن به نگاهت
آن وعده ی نادیده که دادند نباشد
یک بارتو درقصه ی پرپیچ و خم ما
آن کس که مسافر شد و دل کند نباشد
آشوب،همان حس غریبی ست که دارم
وقتی که به لب های تو لبخند نباشد
درتک تک رگهای تنم عشق تو جاریست
در تک تک رگهای تو هرچند نباشد
من می روم و هیچ مهم نیست که یک عمر...
زنجیر نگاه تو که پابند نباشد
وقتی که قرار است کنار تو نباشم
بگذار زمان روی زمین بند نباشد...
 
ادامه مطلب ...

اشعار فاضل نظری

اشعار فاضل نظری


موج عشق تو ...

موج عشق تو اگر شعله به دل‌ها بکشد

رود را از جگر کوه به دریا بکشد

گیسوان تو شبیه ‌است به شب اما نه

شب که اینقدر نباید به درازا بکشد

 

خودشناسی قدم اول عاشق شدن است

وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد

عقل یکدل شده با عشق، فقط می‌ترسم

هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشد

 

زخمی کینه‌ی من این تو و این سینه‌ی من

من خودم خواسته‌ام کار به اینجا بکشد

یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری‌است

وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد

 

"فاضل نظری"


من خود دلم از مهر تو لرزید, وگرنه

تیرم به خطا می رود اما به هدر, نه!

دل خون شده وصلم و لب های تو سرخ است

سرخ است ولی سرخ تر از خون جگر, نه


با هرکه توانسته کنار آمده دنیا

با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه!

بد خلقم و بد عهد زبانبازم و مغرور

پشت سر من حرف زیاد است مگر نه؟


یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد

یک بار دگر, بار دگر, بار دگر ... نه!

 

"فاضل نطری"

 

ادامه مطلب ...

خیال تو

خیال تو


هر شب من از خیال تو سرشار می شوم

هر صبح با اذان تو بیدار می شوم

کارم فقط به راه شما خیره ماندن است

شغل مرا نگیر که بیکار می شوم

دست خودم که نیست مرا سرزنش مکن

از سوی دل به عشق تو اجبار می شوم

بیچاره من که از طرف چشمهای تو

روزی هزار مرتبه احضار می شوم

وقتی که نیستی چه امیدی به ماندنم

از زندگی بدون تو بیزار می شوم

برگرد تا دوباره به عشقت یقین کنم

بی تو دچار شاید و انگار می شوم

روزم به روزمرگی غیبتت گذشت

اما دوباره شب زتو سرشار می شوم

از رو نمی روم همیشه همین بوده ، باز هم

فردا دچار این همه تکرار می شوم



 

ادامه مطلب ...

جمع کنید این بساط میمون هوا کردن را



جمع کنید این بساط میمون هوا کردن را
اعتراض سهیل محمودی: جمع کنید این بساط میمون هوا کردن را
سهیل محمودی، شاعر، با اشاره به زن و مرد و کودکانی که پشت چراغ قرمزهای خیابان های تهران به گدایی یا فروش فال و گل مشغولند، نوشت: جمع کنید این بساط ماهواره ی میمون هوا کردن و تابلوهای " فرزند بیشتر زندگی شادتر " را ... !

متن نوشته ی روز یکشنبه ی سهیل محمودی به این شرح است:

جمع کنید این بساط ماهواره ی میمون هوا کردن و تابلوهای " فرزند بیشتر زندگی شادتر " و "با یه گل بهار نمیشه" و خُرده فرمایش های اینگونه را ... !

همین امشب، ساعت حدود بیست و دو و سی دقیقه بود. برای خرید خُرده ریزهای خانه و مقداری مواد غذایی و چهارتا خِرت و پِرت یخچالی، ماشین را روشن کردم که بروم فروشگاه شهروند میدان آرژانتین. باید از چند تا خیابان و چهارراه و ... گذر می کردم. بدون استثنا پشت هر چراغ قرمزی که ایستادم، تعدادی مرد و زن و دختر بچه هایی ده یازده ساله یا داشتند فال حافظ می فروختند یا گُل ... و یا گدایی می کردند!

اشک امانم نمی داد پشت فرمان. من شاعرم و نویسنده و صدای این مردم. شریک غم و شادی هایشان. و مردم اعماق - که از میان آنها برخاسته ام و از همانهایم - با این رنجها و دشواری هایشان، طلبی کلان از همچو منی دارند. چه باید می کردم جز لعن و نفرینی به این اوضاع؟ لعن و نفرینی که نهایتا از شعرهایم سر برخواهد آورد و روسیاهی این روزگار را ثبت و ضبط خواهد کرد برای آیندگان ...

اما فعلا اینجا در گوشهایی - اگر شنوا باشند - فریاد می کنم :

جمع کنید این بساط ماهواره ی میمون هوا کردن و تابلوهای " فرزند بیشتر زندگی شادتر " را ... !

عناوین یادداشت ها