عقل پرسید که دشـوار تر ا ز مردن چیست؟ عشق فرمـــود: فراق از همه دشــــوار ترست فروغی بسطامی
عشـــق تو در وجـــودم و مهـــر تو بر دلـــم با شــــــــیر اندرون شـــد و با جان به در رود حافظ
عشق من با گــل رخسار تو، امروزی نیست دیر ســــــالی است که من بلبل این بُســـــــتانم سعدی
عاقـــــــلان نقــــطه پرگار وجــــــــودند ولی عــــشق داند که دراین دایره ســــرگردانـــــــند حافظ
عـــــشق ، اندُ ه و حســـرتست و خــــواری عاشــــــــق نشـــــــــوید ، اگـــــر توانــــــــید ! حسن غزنوی
عذر خواه معصیت، اشک پشیمانی بس است نامه خـــود را به دست ابر رحمـــــــت داده ام صائب
عاقـلان خوشه چین ، از سرّ لیـــلی غافـــلند کاین کرامت نیست ،جز مجنون خرمن سوز را سعدی
عمــــرم چنان گذشت، به سختی که مرگ را فرصــت نـــکرده ام که کــــنم آرزو ، هنــــــوز مسعود فرزاد
عشــــــق ، چـــــون در دلـــی قرار گـــــرفت جــــــای نمـــــــانَد ، برای هیــــــــچ هــــــــوس مشکان طبسی
عمری که حاصلش همه رنج و غم و بلاست بهـــــــــتر که بگذرد همــــــه در کار عاشــــقی بیژن ترقی
عشـــق آفرین وفتنـــــه گر و نـــاز پـــروری از هــــــر کسی که فکــــر کنی ، دلـــــربا تــری کریم فکور
عاشق نشــــــدی،محــــنت هجران نکشـــیدی کس ،پــــیش تو، غمــنامه هجران چه گشاید ؟ صبوحی جغتائی
عشـــــق مرا تو پاک مدان، گر نیافــــته است از اشک چـــــــشم و خون دلم ، شستـــشو هنوز مسعود فرزاد
غ
غــــــــلام همّــــت آنم که زیر چـرخ کبود ز هــر چه رنگ تعلــّق پذیرد آزاد است حافظ
غم به هر جا که رود ، سر زده آید به دلم چکنم ؟ خانه من بر سر راه افتاده است سنجر کاشی
غنــــچه امروز به ناز است، ولی روز دگر به تحیّــــــر بنگر، پیــــرهن صد چاکش اهتمام
غیر را ، سر چو به زانوی تفکــــــر نگرم سوزم از غم ، که مبـادا به خیال تو بود شیدای اصفهانی
غمــم کشد چو دل از دست داده ای بینــــم چرا که جز تو درین شهر دلربائی نیست ناشناس
غبـــــار من به هوا رفت و باز گوید عشق که باید از سر آفاق، بیش ازین برخاست آتش اصفهانی
غســــل در اشک زدم ، کاهل طریقت گویند پاک شو اوّل و پس دیده بر آن پاک انداز حافظ
غـــــم زمانــــه خورم یا فـــراق یار کشـــم به طاقـــــتی که ندارم کـُــدام بار کشــــــم سعدی
غارتـــگر جمعـّــــیت دلهــــاست ببیـــــــنید زلــفی که پریــــشان به بر و دوش فـتاده حزین لاهیجی
غمزه ات محتاج افسون نیست درتسخیر خلق صاحب اعجاز را ، تعلیم جادوئی مکن ! محتشم کاشانی
غلطست اینکه گویند که به دل رهست دل را دل من ز غصه خون شد دل تو خبر ندارد عرفی شیرازی
ادامه مطلب ...
رنگ سبز رنگ برگها
رنگ خواب آرزوها
میاره بهارو تو شهر
رنگ رقص شاپرکها
رنگ پاییز رنگ زرده
دلنشینه پر درده
رنگ خورشید محبت
دنیا رو طلایی کرده
سپیدی رنگ عبادت
رسم دیرین رفاقت
میشینه رو یاس باغچه
رنگ ساده نجابت
می شه تو دنیای رنگی
نمونه هیچ دلی سنگی
سنگی
حیفه آدما نبینن
دنیایی به این قشنگی
رنگ قرمز رنگ مینا
رنگ اون شعرای نیما
رنگ آبی رنگ دریاست
رنگ آسمون زیباست
رنگ قرمز رنگ مینا
رنگ اون شعرای نیما
رنگ آبی رنگ دریاست
رنگ آسمون زیباست
سبز و قرمز و سپیده
کی تن شهرمو دیده
تار اون از دل مردم
پودش از صفا تنیده
رنگ قرمز
رنگ آبی
رنگ قرمز رنگ مینا
رنگ اون شعرای نیما
رنگ آبی رنگ دریاست
رنگ آسمون زیباست
رنگ قرمز رنگ مینا
رنگ اون شعرای نیما
رنگ آبی رنگ دریاست
رنگ آسمون زیباست
رنگ قرمز
رنگ آبی
فرستنده متن : نوید ایزد
رنگ آبی رنگ دریاست رنگ عمق آسمانهاست
سرخ رنگ خون عاشق رنگ گلبرگ شقایق
رنگ خوب : رنگ عشق، مظهر لطف و قشنگی
رنگ بد : رنگ غم ،بی وفایی و دو رنگی
رنگ چشمای قشنگ ،رنگ زرد کهربایی
رنگ آرام محبت ،رنگ عشق و بی ریایی
رنگ تنهایی سفیده، رنگ پاکی و امیده
رنگ مهر و مهربانی کز رخ دنیا پریده
سبزه سبزه برگهای هر درخت
رنگ یمن خود نشان از فال و بخت
رنگ بخت تیره بختان شد سیاه
گرم و سوزاننده مثل تیر آه
در چَمَن، در دَمَن ،جلوه و نازِ بنفشه
از همان ،از همان، رنگ زیبای بنفشه
ساکت و سر به زیر پر تمنّا پر غروره
دیدنی ، خواستنی ، پر زه شادی، پر زه شوره
من می دونستم که قراره بیای...کسی تو فنجونم تو رو دیده بود
آرامشی بودم که قبلِ طوفان...پیش قدم های تو خوابیده بود
معجزه ی اومدنت همین بود...افسانه ای بودم که باور شدم
چیزی درون من نفس می کِشه...باکره ای بودم که مادر شدم
بعد از تو احساسم یه شب عوض شد...فهمیدم مادرم چرا عاشقه
من دختر جوونیَم،عجیبه...این روحیاتِ یک زنِ بالغه
وقتی که می ریزی به سمت دستام...باید فقط یک لحظه دریا بشم
تو بی نهایت شکل یوسف شدی...حس می کنم باید زلیخا بشم
حس می کنم که قبل از این یه جایی...من سال ها همبسترِ تو بودم
قسمتی از زندگیِ سابقت...من مطمئنم همسرِ تو بودم
من تو رو بهتر از خودت می دونم...اگر چه این حس واسه تو مبهمه
می دونم عاشق کدوم کتابی...من ساعتِ تولدت یادمه
تو اتفاق افتادی و پیش از این...منتظرت بودم دوباره بیای
فنجونِ من خوابِ تو رو دیده بود...من می دونستم که قراره بیای
مولوی
آنچنان که یوسف از زندانیی
با نیازی خاضعی سعدانیی
خواست یاری گفت چون بیرون روی
پیش شه گردد امورت مستوی
یاد من کن پیش تخت آن عزیز
تا مرا هم وا خرد زین حبس نیز
کی دهد زندانیی در اقتناص
مرد زندانی دیگر را خلاص
اهل دنیا جملگان زندانیند
انتظار مرگ دار فانیند
جز مگر نادر یکی فردانیی
تن بزندان جان او کیوانیی
پس جزای آنک دید او را معین
ماند یوسف حبس در بضع سنین
یاد یوسف دیو از عقلش سترد
وز دلش دیو آن سخن از یاد برد
زین گنه کامد از آن نیکوخصال