oknews اکی نیوز

oknews اکی نیوز

oknews اکی نیوز oknews20@gmail.com
oknews اکی نیوز

oknews اکی نیوز

oknews اکی نیوز oknews20@gmail.com

غزلهای انتخابی 2

غزلهای انتخابی


بگذار زمان روی زمین بند نباشد
حافظ پی اعطای سمرقند نباشد
بگذارکه ابلیس دراین معرکه یک بار
مطرود  ز درگاه خداوند نباشد
بگذار گناه هوس آدم و حوّا
بر گردن آن سیب که چیدند نباشد
مجنون به بیابان زد و لیلا... ولی ای کاش
این قصه همان قصه که گفتند نباشد
ای کاش عذاب نرسیدن به نگاهت
آن وعده ی نادیده که دادند نباشد
یک بارتو درقصه ی پرپیچ و خم ما
آن کس که مسافر شد و دل کند نباشد
آشوب،همان حس غریبی ست که دارم
وقتی که به لب های تو لبخند نباشد
درتک تک رگهای تنم عشق تو جاریست
در تک تک رگهای تو هرچند نباشد
من می روم و هیچ مهم نیست که یک عمر...
زنجیر نگاه تو که پابند نباشد
وقتی که قرار است کنار تو نباشم
بگذار زمان روی زمین بند نباشد...
  
از : رویا باقری
========
چرا که خسته نشسته به خاک فرهادت؟
مگر نگاه اسیرم نکرد آزادت ؟
اگرچه سهم تو ازعشق بوده ویرانی،
ولی همیشه دلم از تو خواست آبادت
من این طرف پرم از تب ، تو آن طرف بی تاب...
چرا به این همه دوری نمی کنیم عادت؟
منم سکوت غریبی که بر لبت جاری...
و نیمه ی پُر ِ دردی که بود همزادت
ببخش شاعر خود را اگر پُری از غم
نمی شود که در این شعر غمزده شادت...
(تو بهترین غزل ممکنی) دلم می گفت.
محال بود در این شعر ساده ایجادت...
هنوز دست من از گونه های نمناکت ...
خودت به جای من امشب برس به فریادت
اگرچه فاصله ها مانع از رسیدن بود
نرفته یادت و یادم نرفت از یادت!
هنوز پای قرار تو با دلم هستم
به این زمانه ی بی تو نمی کنم عادت

از : رویا باقری
========
صدای  ناله های ما  به آسمان  نمی رسد
به گوش یک فرشته هم صدایمان نمی رسد
کنار شعرهایمان اگر که جان دهیم هم
کسی به داد شعرهای نیمه جان نمی رسد
اگرچه زندگی امید ... اگرچه مرگ چاره ساز...
ولی به داد درد من نه این نه آن ... نمی رسد!
بتاز رخش نازنین به دست رستمی دگر
که این دوپای خسته ام به هفت خان نمی رسد
مرا به سیب قرمز بهشت خود محک نزن
که روسیاهی دلم به امتحان نمی رسد
تو می روی و قصه هم به آخرش رسیده که
دگر زمان به گفتن ِ:( گلم بمان ) نمی رسد
تمام سرنوشت من شده همین که دیده ای:
کسی که هرچه می دود به کاروان نمی رسد
دلم گرفته از خودم از این من ِ بدون تو
و ناجی همیشگی که ناگهان ... نمی رسد
گلایه نیست خوب من،ولی بگو که تا به کی
کلاغ قصه های ما به آشیان نمی رسد؟

از : رویا باقری
========
نشسته ای و نگاه تو خیره بر ماه است
همیشه دلخوری ات با سکوت همراه است
خدا کند که نبینم هوای تو ابریست
ببخش! طاقت این دل عجیب کوتاه است
همیشه دل نگران تو بوده ام، کم نیست
همیشه دل نگران ِ کسی که در راه است...
بتاز اسب خودت را ولی مراقب باش
که شرط ِ بردن بازی سلامت شاه است
نمی رسد کسی اصلا به قله ی عشقت
گناه پای دلم نیست! راه، بیراه است
به کوه ِ رفته به بادم ، نسیم تو فهماند،
که کاه هرچه که باشد همیشه یک کاه است
ببند پای دلم را به عشق خود ، این دل
شبیه حضرت چشم تو نیست!گمراه است
به بغض چشم تو این شعر ، اقتدا کرده ست
که طاعت شب و روزش اقامه ی آه است
قصیده هرچه کند عشق را نمی فهمد
عجیب نیست که چشمان تو غزلخواه است
تو هستی و همه ی درد شعر من این جاست؛
که با وجود تو بغضم شکسته ی چاه است

از : رویا باقری
========
حتی میان این شلوغی ها ،
خالی ست جای تو زمانی که،
حال مرا حتی نمی فهمد،
چشمان خیس آسمانی که...

سخت است شاید باورش اما ،
من هم نمی دانم چه می خواهم
من هم نمی دانم چراهستم!
گیرم تو دردم را بدانی که...

من یک غزال سرکشم هرچند،
دردام چشمان تو افتادم
یک لحظه از بند تو را اما ،
با وسعت کل جهانی که...

"خوشبخت" یعنی اینکه دستانت
تنها به دست "من" سند خورده ست
خوشبخت یعنی اینکه "ما" باشیم ،
یعنی نباشد "دیگرانی" که...

باران ببارد نم نم وُ نم نم ،
ما زیر چتر آسمان باشیم
من پابه پایت ساکت و آرام...
آن وقت تو شعری بخوانی که ...

"هرجا که باشم یاد تو هستم"
گفتی قرار قصه این باشد
گفتی و من مثل تو خندیدم ٬
دور از نگاه این و آنی که...

"آرام جان خسته ام هستی.
آرام جان خسته ات باشم؟"
 گفتی وُ باور کردمت اما ٬
باید کنار من بمانی که ...

هر روز بین رفتن و ماندن ...
راه مرا چشم تو می بندد
می خواهم از تو بگذرم اما ...
آن قدر خوب و مهربانی که...

از : رویا باقری
========
مثل یک روحی ؛ رها از بند زندان و تنی!
دور  هم باشی اگر از من ٬ همیشه با منی
خوب می دانی که در قلبم کسی جای تو را ...
بعد ِ تو دنیا برای من به قدر ارزنی ...
تو همیشه بی خبر مهمان بغضم می شوی
بی هوا از چشم های خسته ام سر می زنی
خسته ای از این همه طوفان پی در پی ولی
تو امید آخر عشقی ٬ نباید بشکنی !
گرمی دست تو غم را از دل من می برد
مثل یک آتش که می افتد به جان خرمنی
این همه مهر و محبت کار دستت می دهد
وای از آن روزی که دستت می رسد پیراهنی...
اِن یکادُ الذینَ ... چشم نامحرم به دور !
چشم این قوم و برادرهای شوم ِ ناتنی!
من نمی خواهم که هرشب یاد تو باشم ولی٬
تو مگر از خواب های خسته ام دل می کنی؟!
دوست داری بازهم "پروانه تر" از این شوی؟
که تمام لحظه هارا پیله دورت می تنی؟
فکر کن بود و نبود من چه فرقی می کند!؟
مثل من این روزها وقتی به فکر رفتنی
رد پایت را بگیر از کوچه های این غزل
گرچه تو تنها دلیل شاعری های منی...

از : رویا باقری
========
مثل نسیمی لای مو پیچید ، برگشت
انگار از عاشق شدن ترسید! برگشت
خوشبختی ام این بار می آمد بماند
یکدفعه از هم زندگی پاشید ، برگشت
مانند گنجشکی که از آدم بترسد
تا از کنارم دانه ای را چید ، برگشت
آن روز عزرائیل می آمد سراغم
دست تو را برگردنم تا دید برگشت!
اوهم فریب قاب عکسی کهنه را خورد
با شک می آمد گرچه بی تردید برگشت
بعد از تو شادی بازهم آمد به خانه
اما نبودی، از همین رنجید ، برگشت
مثل فقیر خسته و درمانده ای که
از لطف صاحب خانه ناامید برگشت
بعد از تو دیگر دشمنانم شاد بودند
اما غم من تازه از تبعید برگشت
بعد از تو هردفعه دلم هرجا که پر زد
مثل نسیمی لای مو پیچید ، برگشت!

از : رویا باقری
========
اینقدر مرا با غم دوریت نیازار
با پای دلم راه بیا قدری و ... بگذار
این قصه سرانجام خوشی داشته باشد
شاید که به آخر برسد این غم بسیار
این فاصله تاب از من دیوانه گرفته
در حیرتم از اینهمه دلسنگی دیوار
هر روز منم بی تو و ... من بی تو و لاغیر
تکرار ... و تکرار ... و تکرار ... و تکرار
من زنده به چشمان مسیحای تو هستم
من را به فراموشی این خاطره نسپار
کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد
با خلق نکرده است ، نه چنگیز نه تاتار
ای شعر ! چه میفهمی از این حال خرابم
دست از سر این شاعر کم حوصله بردار
حق است اگر مرگِ من و عالم و آدم
بگذار که یکبار بمیریم نه صد بار
تصمیم خودم بود به هرجا که رسیدم
یک دایره آنقدر بزرگ است که پرگار
اوج غم این قصه در این شعر همین جاست
من بی تو پریشان و ... تو انگار نه انگار !!!

رویا باقری
========
در سینه اش آتش فشانی شعله ور دارد
رودی که حالا درسرش فکر سفر دارد
من می روم از این حوالی دورتر باشم
بغضم مگر دست از گلوی شهر بردارد
آن باغبانی که مرا با خون دل پرورد
حالا که می آید به سوی من، تبر دارد
با این عطش در زیر خاکی سرد می سوزم
گاهی برایم گریه کن! باران اثر دارد
یک روز در آغوش دریا غرق خواهم شد
این رود تشنه درسرش شور خزر دارد
دلتنگم اما دیدنت با دیگران سخت است
دلتنگم و این درد ازحالم خبر دارد،
مانند بیماری که مرگش از عطش حتمی ست
اما برایش آب مثل سم ضرر دارد

رویا باقری
========
از هم بپاشانم به آسانی! مهم نیست
اینها برای هیچ طوفانی مهم نیست!
آغوش من مخروبه ای رو به سقوط است
دیگر برایم عمق ویرانی مهم نیست
با دردِ خنجر، دردِ خار از خاطرم رفت
بعد ازتو غم های فراوانی مهم نیست
یک مُرده درد ِ زخم را حس می کند؟ نه!
دیگر مرا هرچه برنجانی مهم نیست
دار و ندارم سوخت در این آتش اما
هرچه برایم دل بسوزانی، مهم نیست
هرکس که با ایمان به راهی رفته باشد،
دیگر برایش هیچ تاوانی مهم نیست
حالا چه خواهد شد پس از این؟هرچه باشد!
این بار دیگر هیچ پایانی مهم نیست

از : رویاباقری
========
دوستت دارم پریشان ، شانه میخواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم ، دانه میخواهی چه کار؟
تا ابد دور تو میگردم ، بسوزان عشق کن
ای که شاعر می کُشی ، پروانه میخواهی چه کار؟
مٌردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه میخواهی چه کار؟
مثل من آواره شو از چاردیواری درآ
در دل من قصر داری ، خانه میخواهی چه کار؟
بشکن آن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح آن زیبایی از بیگانه میخواهی چه کار؟
شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟

مهدی فرجی
========
همیشه در دل همدیگریم و دوراز هم
چقدر خاطره داریم با مرور از هم
دو ریل در دو مسیر مخالفیم و بهم
نمی رسیم بجز لحظه ی عبور از هم
تو من ، تو من ، تو منی ، من تو ، من تو ، من تو شدم
اگر چه مرگ جدامان کند به زور از هم
نه ، تن نده پری من ! تو ورد ها بلدی
بخوان که پاره شود بند های تور از هم
نه ، مثل ریل  نه ... فکر دوباره آمدنیم
شبیه عقربه ها لحظه ی عبور از هم

مهدی فرجی
========
هر طرف رو کن و تردید نکن سوی منی
باز در چشم‌ رس دیده ‌ی پرسوی منی
تا ابد گرچه عزیزی ولی از یاد مبر
چشم من باشی و در سایه‌ی ابروی منی
در غمم رفته‌ ای و در خوشی ‌ام آمده‌ای
چه کنم؟ خوی تو این است؛ پرستوی منی
چشم‌بادامی و شیرین و خوش و بانمکی
چینی و تازی و ایرانی و هندوی منی
گوش تا گوش به صحرا بخرام و نهراس
شیرها خاطرشان هست که آهوی منی

مهدی فرجی
========
آنقدر از مقابل چشم تو رد شدم
تا عاقبت ستاره شناسی بلد شدم
منظومه ای برابر چشمم گشوده شد
آن شب که از کنار تو آرام رد شدم
گم بودم از نگاه تمام ستارگان
تا اینکه با دو چشم سیاهت رصد شدم
دیدم تو را در آینه و مثل آینه
من هم دچار - از تو چه پنهان- حسد شدم
شاید به حکم جاذبه شاید به جرم عشق
در عمق چشم های تو حبس ابد شدم
شاعر شدم! همان کسی که تو را خوب می سرود
مثل کسی که مثل خودش می شود شدم
 
محمد سلمانی
========
بی روسری بیا که دقیقا ببینمت
اما به گونه ای که فقط من ببینمت
با تو نمی شود که سر جنگ وکینه داشت
حتی اگر که در صف دشمن ببینمت
نزدیک تر شدی به من ازمن به من که من
حس کردنی تر از رگ گردن ببینمت
مثل لزوم نور برای درخت ها
هر صبح لازم است که حتما ببینمت
حس می کنم دو دل شده ای لحظه ای مباد
درشک بین ماندن و رفتن ببینمت

مسلم محبی
========
سرشار از تغزل ناگفته ها منم
من با دهان بسته تو را داد میزنم
اینجا همین دو بیت نخستین این غزل
دارم لباس حوصله را زود می کنم
کم کم در آر پیرهن صبر را ببین
دارم دل شکسته به دریات میزنم
هی از خودت جدا شو و در من فرو بریز
آخر هزار خاطره پر کن به دامنم
تو فصل عاشقانه تقویم خلقتی
با من بمان ستاره شبهای روشنم....

(سودابه اعتمادی)
========
در کنج ایوان می‌گذارد خسته جارو را
در تشت می‌شوید دو تا جورابِ بدبو را
با دست‌های کوچکش هی چنگ پشتِ چنگ
پیراهن چرکِ برادرهای بدخو را…
قلیان و چای قندپهلو فرصت تلخی ‌ست
شیرین کند کام پدر، این مرد اخمو را
هر شب پری‌های خیالش خواب می‌بینند:
یک شاهزاده، ترک یک اسب سفید او را…
یک روز می‌آیند زن‌ها کِل‌ کشان، خندان
داماد می‌بوسد عروس گیج کم‌ رو را
یک حلقه از خورشید هم حتی درخشان ‌تر…
ای کاش مادر بود و می‌دید آن النگو را
او می‌رود با گونه‌هایی سرخ از احساس
یک زندگیِ تازه‌ ی گرم از تکاپو را …
او زندگی را سال‌های بعد می‌فهمد
دستِ بزن را و زبانِ تند بدگو را
روحش کبود از رنج و جسمش آبرودار است
وقتی که با چادر، کبودی‌های اَبرو را…
اما برای دخترش از عشق می‌گوید
از بوسه‌ ی عاشق که با آن هرچه جادو را…
هرشب که می‌خوابند، دختر خواب می‌بیند:
یک شاهزاده، ترک یک اسب سفید او را…

از : مژگان عباسلو
========
پیش بیا ! پیش بیا ! پیشتر!
تا که بگویم غم دل بیشتر
دوست‌ ترت داشتم از هرچه دوست
ای تو به من از خود من خویش تر
دوست تر از آنکه بگویم چقدر
بیشتر از بیشتر از بیشتر
داغ تو را از همه داراترم
درد تو را از همه درویش تر
هیچ نریزد بجز از نام تو
بر رگ من، گر بزنی نیش تر
فوت و فن «عشق» به شعرم ببخش
تا نشود قافیـــــــه اندیش تر

قیصر امین پور
========
یادش بخیر لحظه دیدار لعنتی
با عاشق روانی بیمار لعنتی
گفتم در آن اتاق مرا حبس کرده است
خانه شده سیاهی دیوار لعنتی
باید که التماس کنم هی هزار بار
حتی برای رفتن بازار لعنتی
با قافیه برای خودم قبر می کنم
شعرم شده بهانه آزار لعنتی
گفتند تخته را به درش جور می کند
با من نساخت نقشه نجار لعنتی
فکر فرار و خودکشی و مرگ می کنم
ذهنم شده جهنم افکار لعنتی
دیگر نمی روم به خدا خسته ام ببین
بر چشم ها و بر تنم آثار لعنتی
هی با تو ام نمی شنوی ؟؟؟ (داد می زدم)
آقا نکش دو ثانیه سیگار......لعنتی!!!
برگشت و خوب خوب به چشمم نگاه کرد
ساعت به وقت نوع بشر اشتباه کرد
وقتی نمانده بود جهان را خلاص کرد
از انحصار دکمه شلوار لعنتی

(سودابه اعتمادی)
===========
پله ها در پیش رویم ، یک به یک دیوار شد
زیر هر سقفی که رفتم ، بر سرم آوار شد
خرق عادت کردم اما بر علیه خویشتن
تا به گرد گردنم پیچد ، عصایم مار شد
اژدهای خفته‌ای بود ، آن زمین استوار
زیر پایم ناگه از خواب قرون ، بیدار شد
زندگی با تو چه کرد ، ای عاشق شاعر ! مگر
کان دل پر آرزو ، از آرزو ، بیزار شد
بسته خواهد ماند این در ، همچنان تا جاودان
گرچه بر وی کوبه‌های مشت مان رگبار شد
زهره ی سقراط با ما نیست رویاروی مرگ
ورنه جام روزگار ، از شوکران سرشار شد

حسین منزوی
========
بوسه نه .... خنده ی گرم از دهنت کافی بود
این همه عطر چرا؟ پیرهنت کافی بود
دانه و دام چرا مرغک پر سوخته را؟
قفس زلف شکن در شکنت کافی بود
می شد این باغ خزان دیده بهاری باشد
یک گل صورتی دشت تنت کافی بود
لطف کردی به خدا در غزلم آمده ای
از همان دور مژه هم زدنت کافی بود
قافیه ریخت به هم .....خلوت من خوشبو شد
گل چرا ماه؟........ در ادکلنت کافی بود

حامد عسکری
========
اصلا چرا دروغ،همین پیش پای تو
گفتم که یک غزل بنویسم برای تو
احساس می کنم که کمی پیرتر شدم
احساس می کنم که شدم مبتلای تو
برگرد و هر چقدر دلت خواست بد بگو
دل می دهم دوباره به طعم صدای تو
از قول من بگو به دلت نرم تر شود
بی فایده ست این همه دوری، فدای تو
دریای من! به ابر سپردم بیاورد
یک آسمان بهانه ی باران برای تو
ناقابل است، بیشتر از این نداشتم
رخصت بده نفس بکشم در هوای تو

 ناصرحامدی
========
تو در معادله های چـــهار مجــهولـــــــی
به ضرب و جمع عددهای فرد مشغولی
ببین دوباره مـــــرا در خودت کـــم آوردی
که ضلع گمشده ام توی خواب هذلولی
من آن سه نقطه ی گیجم پس از مربّع ها
کـــــه می رسد به تو از این روابط طولــی
دو تا پرنده که از پشت بام می افتند
دو تا پرنـده در این اتفاق معمولــــی -
« شبیــــه بچگیای من و تــــو هـــــی مردن»
« دو تا پلندمو کشتی؟ چلا؟ همین جولی؟ »
نگاه کن ! پس از این گریه چی بجا مانده؟
دو چشــــم قرمز خسته شبیـــه گلبولی -
که لیز می شود از بوسه های غمگینت
تو در تصّـــور من شکل فعل مجهولـــــی

فاطمه اختصاری
========
بعد از سلام عرض کنم خدمت شما
ما نیز آدمیم بلا نسبت شما
بانوی من زیاد مزاحم نمی شوم
یک عمر داده است دلم زحمت شما
باور کنید باز همین چند لحظه پیش
با عشق باز بود سر صحبت شما
بانو هنوز هم که هنوز است به دلم
سر می زند زنی به قد و قامت شما
این خانه بی تو بوی بد مرگ می دهد
با هیچ چیز پر نشده غیبت شما
انگار قرن هاست که کوچیده ای و ما
بر دوش می کشیم غم غربت شما
ما درد خویش را به خدا هم نگفته ایم
تا نشکنیم پیش کسی حرمت شما
من بیش از این مزاحم وقتت نمی شوم
بانو خدا زیاد کند عزت شما!

جلیل صفربیگی
=========
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی
ز تو دارم این غم خوش ، به جهان از این چه خوشتر
تو چه دادی ام که گویم که از آن به ام ندادی ؟
چه خیال میتوان بست و کدام خواب نوشین
به از این در تماشا که به روی من گشادی
تویی آنکه خیزد از وی همه خرمی و سبزی
نظر کدام سروی ؟ نفس کدام بادی ؟
همه بوی آرزویی ، مگر از گل بهشتی
همه رنگی و نگاری ، مگر از بهار زادی ؟
ز کدام ره رسیدی ، ز کدام در گذشتی
که ندیده دیده ، ناگه به درون دل فتادی ؟
به سر بلندت ای سرو که در شب ِ زمین کَن
نفس ِ سپیده داند که چه راست ایستادی

هوشنگ ابتهاج
========
گر چه مستیم و خرابیم چو شب های دگر
بـاز کن سـاقی ِ مجلس ، سر مـینای دگر
امـشـبـی را کـه در آنیم غـنیمت شـمریم
شاید ای جـان نرسیدیم به فـردای دگر
مست مستم مشکن قدر خود ای پنجه غم
من به میخانه ام امشب تو برو جای دگر
چه به میخانه چه محراب حرامم باشد
گر به جز عشق توام هست تمنای دگر
تـا روم از پی یــار دگری مـی بـایـد
جز دل من دلی و جز تو دلارای دگر
گر بهشتی است ، رخ توست نگارا که در آن
میتوان کرد به هر لحظه تماشای دگر
از تو زیبا صنم این قدر، جفا زیبا نیست
گیرم این دل نتوان داد به زیبای دگر
می فروشان همه دانند عمادا که بود
عاشقان را حرم و دیر و کلیسای دگر

از : عماد خراسانی
========
می‌نوشمت که تشنگی‌ام بیشتر شود
آب از تماس با عطشم شعله‌ور شود
آنگاه بی‌مضایقه‌تر نعره می‌کشم
تا آسمان ِ کر شده هم با خبر شود
آن‌قدرها سکوت تو را گوش می‌دهم
تا گوشم از شنیدن ِ بسیار کر شود
تو در منی و شعرم اگر «حافظانه» نیست
«عشقت نه سرسری ست که از سر به در شود»
آرامشم همیشه مرا رنج داده‌است
شور خطر کجاست که رنجم به سر شود؟
مرهم به زخم ِ بسته که راهی نمی‌برد
کاشا که عشق مختصری نیشتر شود

شعر از : محمدعلی بهمنی
=============
رفتم ازین جهنم منحوس تا کرج
اشکم به راه شب زده فانوس تا کرج
تعقیب می کنند مرا پا به پا ببین
درد و هراس و گریه و کابوس تا کرج
خرم ترین بهشت جهان هم نمی رسد
هرگز به پای جاده چالوس تا کرج
زیباتر از تمدن هر شهر با شکوه
آبی تر از طبیعت هر روستا کرج
مردم برای دیدن من صف کشیده اند
گویا رسیده قصه ققنوس تا کرج
از این به بعد مردم این شهر عاشقند
با ناقلش روان شده ویروس تا کرج
آخر شدم نصیب خودت قطع شد ... الو...!
آنتن نمی دهد نفسم ، بوس تا کرج

سودابه اعتمادی
=========
بالای صد تا سرعتش یعنی...
رنگ عجیب صورتش یعنی...
بعد از دو سال و نیم امشب .. وای..
دیگر روا شد حاجتش یعنی؟؟..
باید بگوید دوستش دارد
این فکر حتی صحبتش یعنی...
در باز شد و... هیچکس جز ما؟؟!!
بزم به این حد خلوتش یعنی...
آهسته در را بست کرد او را
سمت اتاقی دعوتش یعنی...
باید حدود پنج برگردم
یاد آوری ساعتش یعنی...
بگذار من...حالا نه...یعنی تو...
وقتیکه...باشد... فرصتش...یعنی..
میگفت اما نه نمی رفتند
این حرفها توی کتش یعنی...
یک مرد آبانی زمانیکه
بی شک سر آید طاقتش یعنی...
(اینجای شعرم هیچ ممکن نیست
قصه بیان راحتش یعنی...)
برگشت گیج و از خودش پرسید
حالا شکسته حرمتش یعنی...؟
فالی گرفت و بعد هم خندید
خیر است حافظ نیتش یعنی؟

سودابه اعتمادی
============
چمدان پر از لباسی که...
یک جهیزیه با اثاثی که...
رفت کم کم به سالهایی دور
ذهن در مانده و حواسی که...
ترم اول ورودی هشتاد
آشنا شد سر کلاسی که...
- خانم محترم کتاب شماست؟
با نگاهی و لحن خاصی که...
هارمونی چشمتان زیباست
مثل موسیقی کلاسیک ...
بعد دوشیزه ی ... وکیلم من ؟
سفره عقد و عطر یاسی که...
سالهایی که پشت هم طی شد
روزهای پر از هراسی که...
ضجه زد که نرو نه سود نداشت
گریه و اشک و التماسی که...
زندگی را دوباره باخته بود
ظاهرا شش نداشت تاسی که...
" نیستم من پیام نگذارید " !
بوق زد قطع شد تماسی که...
سینه اش داشت منفجر می شد
رفت کم کم سر تراسی که...
- " خسته هستم خداااااا نمی شنوی " ؟؟؟؟
داد می زد و انعکاسی که...
بال زد در هوا کبوتر شد
پس گرفت از خودش تقاصی که...

سودابه اعتمادی
===========
پیراهن کبود پر از عطر خویش را
برداشتم که باز بپوشم شب بهار
دیدم ستاره های نگاهت هنوز هم
درآسمان آبی آن مانده یادگار
آمد به یاد من که ز غوغای زندگی
حتی تورا ٬ چو خنده فراموش کرده ام
آن شعله های سر کش سوزان عشق را
در سینه ی گداخته خاموش کرده ام

ژاله اصفهانی
========
از تو سکوت مانده و از من،صدای تو
چیزی بگو که من بنویسم به جای تو
حرفی که خالی ام کند از سال ها سکوت
حسّی که باز پُر کنَدَم از هوای تو
این روزها عجیب دلم تنگِ رفتن است
تا صبح راه می روم و پا به پای تو...
در خواب...حرف می زنم و گریه می کنم
بیدار می کنند مرا دستهای تو
هی شعر می نویسم و دلتنگ می شوم
حس می کنم  کنارَمی و آه...جای تو....
این شعر را رها کن و نشنیده ام بگیر
بگذار در سکوت بمیرم برای تو...!

اصغر معاذی
======
درین محاکمه تفهیم اتهام ام کن
سپس به بوسه ی کارآمدی تمامم کن
اگرچه تیغ زمانه نکرد آرام ام،
تو با سیاست ابروی خویش رامم کن
به اشتیاق تو جمعیتی ست در دل من
بگیر تنگ در آغوش و قتل عامم کن
شهید نیستم اما تو کوچه ی خود را
به پاس این همه سرگشتگی به نامم کن
شراب کهنه چرا؟ خون تازه آوردم...
اگر که باب دلت نیستم حرامم کن
لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم
تو مرحمت کن و با بوسه ای تمامم کن

علیرضا بدیع
===========
با خنده کاشتی به دل خلق٬ "کاش ها"
با عشوه ریختی نمکی بر خراش ها
هرجا که چشم های تو افتاد فتنه اش
آن بخش شهر پر شده از اغتشاشها 
گیسو به هم بریز و جهانی ز هم بپاش!
معشوقه بودن است و «بریز و بپاش» ها
ایزد که گفته بت نپرستید پس چرا؟
دنیا پر است این همه از خوش تراش ها؟
از بس به ماه چشم تو پر میکشم٬ شبی
آخر پلنگ می شوم از این تلاشها!

حسین زحمتکش
========
خدا بزرگ، خدا مهربان، خدا خوب است
تو خوب هستی و من خوبم و هوا خوب است
دلم اگر چه شکسته، اگر چه بیمار است
ولی به عشق تو چون هست مبتلا، خوب است
مریض عشق تو هرگز شفا نمی‌خواهد
چرا که درد اگر بود بی دوا، خوب است
مگو که:درد و بلایت به جان من بخورد
به راه عشق، اگر درد، اگر بلا خوب است
خوشم به خنده، به اخم و گلایه‌ات، زیرا
هر آنچه می رسد از جانب شما خوب است

محمود اکرامی
========
گرفت سمت خروجی مسیر فرمان را
ندید بهت فرو برده نگهبان را
الو... جواب بده وای لعنتی رد کرد
خروجی پر از خاطرات چمران را
- "بزن کنار سریع تر 206 سفید"
ندید پشت سر خود پلیس تهران را
چهار مرد مسلح که منتقل کردند
به پاسگاه پلیس آن زن هراسان را
و خیره بود به جایی نمی شنید انگار
سوال های عجیب جناب سروان را
فضای حبس برایش عجیب وتازه نبود
تمام عمر بغل کرده بود زندان را
تلاش کرد که پایان دهد به هر نحوی
روند نکبت این زندگی ویران را
نشست کنج اتاق و گذاشت روی رگش
لب شکسته و سرد و سیاه لیوان را
- "بلند شو 9 صبح است خواب می بینی !
کتم کجاست ؟ ندیدی خمیر دندان را ؟؟

(سودابه اعتمادی )
========
سرگذشتی بی سرانجام است و آنی بیش نیست
بشنو اما از زبان بی زبانی بیش نیست
پرتوی یک لحظه آمد در دلم تابید و رفت
آری آن آتش که می سوزاند آنی بیش نیست
سالهای سال دنبال کسی بودم ولی
آنچه در دل می نشیند بی نشانی بیش نیست
عشق را بر بیستون بادها حک کرده اند
قصه قرهاد و شیرین داستانی بیش نیست
قصه پروانه جانا آخرش خاکستر است
داستان های حماسی هفت خوانی بیش نیست
عشوه معشوقه باید خاک را آتش کند
آنکه اخمی می کند نامهربانی بیش نیست
پیش آن آتش نشان باید شبی بر باد رفت
آنکه سرگردان شود بی خانمانی بیش نیست
راه دل را پای سر پیماید اما آنچه را
عقل من قد می دهد از نردبانی بیش نیست
عاقلان گفتند فکر آب و نان باشم ولی
شکر، در خورجینم از غم آب و نانی بیش نیست
پیش از این گفتم که جانم را نثارت می کنم
من غلط کردم پشیمانم که جانی بیش نیست
عشق، عالم را سراسر دست نابودی دهد
حیف در دستان این عالم توانی بیش نیست
من نمی گویم که دیدم عشق با جانم چه کرد
آنچه را گفتیم و گفتند از گمانی بیش نیست
قصه از این باب می گویم که شبها بگذرد
ورنه فصل بی تو بودن ها خزانی بیش نیست
راست می گویند حرف عشق کار حرف نیست
هرچه گفتم خوب می بینم بیانی بیش نیست

پروانه پرتو
========
از غم که چشم های تو لبریز می شود
انگار فصل ها همه پاییز می شود
وقتی که خنده می کنی و حرف می زنی
پاییز چون بهار دل انگیز می شود
تلفیق چشم شیر و غزال است چشم تو
چون با غرور و عشق گلاویز می شود
 جز سایه ای نماند ز من با طلوع عشق
آن نیز با غروب تو نا چیز می شود
با عطر گیسوان تو در باد مثل گل
صد پاره باز جامه ی پرهیز می شود
وانگاه روح عاشق من مثل قاصدک
در جستجوی دوست سبک خیز می شود
با من بمان که بودن من با تو ممکن است
شاعر بدون عشق، مگر نیز می شود؟

سید محمد مجید موسوی گرمارودی
========
نفــرین به نیاز من و نـاز تـو که ده سـال
 عمرم به تمنای تـو بیهــوده هــدر رفـت
آن شور جنونی که تو می خواستی از مـن 
  ای دوست دگر از دلِ" آشفته" به در رفت
امـروز بــرو نــاز بـــرای دگـــران کــن
مــا رخت بـه تنهـایی جاویــد کشیـدیم
"دل نیست کبوتـر که چو برخاست نشیند
 از گــوشـة بامی کـه پـریدیم، پــریدیم"
امــروز کـه زنجیـــریِ زنــدانِ زمــانم
 آن شـورِ جوانی به دلم، زنده به گور است
می خواهمت و هیچ نمی گویم از این راز
 این خـواستنم از پسِ دیـوارِ غــرور است

یدالله عاطفی
========
شانه هایت هست خانم ، کوه می خواهم چه کار؟
زلف وا کن ، جنگل انبوه می خواهم چه کار؟
ساده شاعر می شوم... در شهر ...با لبخند تو
عاشق اسطوره ای نستوه می خواهم چه کار؟
غرق کن من را نیگارای خرمایی به دوش
سیل ابریشم که باشد نوح می خواهم چه کار ؟
((آه)) را بر عکس کردم ((ها)) کنم آیینه را
نیستی آیینه ی بی روح می خواهم چه کار؟
تیغ ابرو می کشی و بعد می گویی برو ....
اینهمه قافیه ی مجروح می خواهم چه کار ؟.....

حامدعسکری
========
بــرخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند ؛ کسی را به کسی نیست
آزادی و پـــرواز از آن خاک به این خاک
جــز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
این قافله از قافله سالار خراب است
این جا خبر از پیش رو و باز پسی نیست
تا آیــنه رفتم که بگـــیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آیـــنه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم ؛ به تو برمـــی خورم اما
آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست
آن کهنه درخــتم که تنم زخــمی برف است
حیثیت این باغ منم ؛ خار و خســی نیست
امروز که محــتاج توام جای تو خالی است
فــردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
در عشق خوشا مرگ که این بودن ِ ناب است
وقتــی همه ی بودن ما جز هوسی نیست...

از هوشنگ ابتهاج
========
عطر جان بخش تنت رایحه ی شب بوهاست
هر کجا پا بنهی شهر ختن آهوهاست...
طعم آغوش تو شیرینی بی حد دارد!
عسل کام من از ناخنک کندوهاست!
این چه حالی ست؟ چرا این همه مجنونم من؟
هان! که چشم تو خودش آلت این جادوهاست
آرزوی همه ی دخترکان شهری!
آرزویی که ورای من و در آن سوهاست!...
هست شهزاده ی بر اسب سوار قصه!
چشم او در پی من... نه! که پی مهروهاست!
جای تو پیرهنم دست جناب باد است!
او به جای تو نوازشگر این گیسوهاست!
من تو را در ملا عام تمنا کردم!
بی کسی عاقبت تلخ همه ترسوهاست!...

آسیه کریم زاده
========
در کنار من و غم ، جای ، تو را نیست ، برو
شور ِ وصل ِ من و تو قسمت ِ ما نیست،برو
سر ز سجاده تــــو بردار ، عبادت کافیست
کـار از کـار شـده ، وقتِ دعـا نیست ، بـرو
ایـن جماعت گره در کار ِ من انـداخته اند
مشکل ِ ما به خدا دست ِ خدا نیست ، برو
فـرض کـن قسمت و تـقدیر چنین خواسته اند
یا گمان کن که خداوند ، رضا نیست ، برو
مرگ ، درمان ِ غم و دردِ جدائیست ، فـقـط
درد ِ ما را بـه خـدا گـریه دوا نـیـسـت ، برو
در دل و خاطر ِ من تـــا بـه ابد می مانی
غمی از دوری و این فاصله ها نیست ، برو

مهدی وحید دستجردی
========
خط قرمز دور اسمم میکشی  تا اینکه ممنوعم کنی
شایدم می خواستی ، شر من را از سرخود کم کنی
پیش پایت ، آب گشتم ! ... گم شدم در بین ماهیهای رود
اینقدر پس بی خودی زحمت نکش از بام پارویم کنی
گردنم نازک تر از مو!!!هر چه گفتی گفته ام بر روی چشم
این سری هم  بی وفا لازم نبود اینطور ابرو خم کنی
بعد من تنها تر از اینها که هستی میشوی !!! مانند من
پس برایت بهتر است پیمانه ای از چای کمتر دم کنی
سبز بودم بین چشمت  وقت افتادن به این زودی نبود
فکر این را هم نمی کردم که با دستان خود زردم کنی
مینویسم روی کاغذ جمله های  آخراین قصه را
"دوستت دارم هنوزم ! من فقط می خواستم  درکم کنی"

امیر سهرابی
========
دلگیرم و دلتنگم و دل سرد و دل آشوب
فرمانده ی شرمنده ی یک لشگر مغلوب
فرعون به گل مانده ی افسانه ی نیلم
هر بار شود گوشه ی چشمان تو مرطوب
شیرینی خرما ، عسل و شهد زیاد است
اما نه به اندازه ی  لبخند  تو مطلوب
چشمان تو فیروزه  و لبهات عقیق است
احسنت به دستی که تراشیده تورا خوب

امیر سهرابی
========
همه با سنگ شکاندند ، تو با زخم  ِ زبان
گله ای نیست ، تو هم زخم به قلبم بنشان
حکم این عشق اگر جوخه  اعدام شده
شک مکن ماشه تنهایی من را بچکان
وضع ما مثل دو کشور شده در آتش جنگ
توپ ها عامل جنگند و تشر ، ترکش ان
دیر یا زود یکی از دو طرف میشکنند
لطفا این غائله را زود به پایان برسان

امیر سهرابی
========
هرچند بی تو شعرهایم خواندنی نیست
هرچند که می میرم و اصلا منی نیست
خوشبخت می خواهم تو را ، خوشبخت ِ خوشبخت
بین من و بخت خوش تو دشمنی نیست
احساس من نسبت به تو ناب است و خالص
آنقدر که این حس پاکم گفتنی نیست
اما تو پای حرف خود آنقدر هستی
دیگر به این مردی در این دنیا ، زنی نیست
این غصه ای را که به خوردم داده بودی
تلخ است بانو ، غصه هایت خوردنی نیست
من مطمئن هستم که در تقویم دنیا
بهمن تر از بهمن تویی و بهمنی نیست
گفتی به من که مرد باشم ، سفت و محکم
مردی که شاعر باشد امّـا آهنی نیست
دستم به دامان ِ تو ! نه !!! در حال ِ حاضر
دست من اینجا هست امّا دامنی نیست
ثابت به من کردی که مشکی رنگ عشق است
بعد از تو جز مشکی به تن پیراهنی نیست
این شعرهای بی محل برگشت خورد و
این حرف ها را بی مخاطب می زنی ؟ نیست ؟

منوره السادات نمائی مرتضائی
========
گلخانه می‌گردد فضای خانه از بویت
کم کرده روی دشتی از گُل را، گُل ِ رویت
سرخی ِ روی گونه‌هایت لاله ی خودرو
کندوی لبریز از عسل چشمان جادویت
محو تماشای تو اَم از بس هماهنگ است
عنّابی ِ لب‌هایت و زیتونی ِ مویت
جان مرا در دست داری و به هم وصل است
نبض من و آهنگ موزون النگویت
هر روز با پیغمبر چشمان تو همراه
هر شب فریبم می‌دهد شیطان ابرویت
گل‌های گیسویت برای سال نو کافی‌ست
شب‌ها بهاری دارم از گل‌های گیسویت

بهمن صباغ زاده
========
زیبای من ،عروس ِ قشنگ ِ شمالها
ای انـتـهای خـوب ِ همه احتمالـها
تا از خطوط ِ ممتد ِ چشمان ِ من روی
پـر می شود تمام ِ شبم از سئوالها
حوای با مرام ِ منی مـی شناسمت
می چینم از خیالِ تو سیب ِ محالها
از سایه سار آیه ی ِ رحمت رسیده ای
از یک طلوع ِ ریخته در زیـر ِ شالها
رویای کهکشانی من در تو گم شده
ای دامن ِ تو کوچه ی آهو خصالها
بالای گونه های تو فانوس ِ بندری
پیراهنت قصیده ای از پـرتـقـالها
دلواپسم بـرای شما نـازنین ِ مـن
می تـرسم از نگاه ِ سیاه ِ شغالها
بانو زمین بـرای شما آفـریده شد
تا پر شود به شوق ِ تو تقویم ِ سالها

محمد امین
========
با تو من می جوشم و سر می روم از بس که داغی
شعله لازم نیست کدبانو ،خودت یک پا اجاقی
آشپز وقتی تو باشی هر غذائی خوش خوراک است
خنده های آتشینت ، بوسه های احتراقی
دعوتم کن... با تغزل سفره ی بزمی به پا کن
طبع من را پر کن از عشقت به هر سبک و سیاقی
کهنه و تازه ندارد . همزبان عاشقانم
حافظ و شمس و سنائی ، سعدی و سیف و عراقی
شهریار و منزوی و کدکنی و بهبهانی
عاشقی کن تا بدانی شاعری نیست اتفاقی
این غزل را مینویسم تا که تنها تو بخوانی
با تو من می جوشم و سر می روم از بس که داغی

محسن مهرپرور
========
ﺩﻓﺘﺮ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻢ ، ﻧﯿﺎﯾﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ...
ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻫﺴﺘﻢ ، ﻧﯿﺎﯾﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ
ﺟﺎﻡ ﻗﻠﺒﻢ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ
ﺟﺎﻡ ﺭﺍ ﻣﺴﺘﺎﻧﻪ ﺑﺸﮑﺴﺘﻢ ، ﻧﯿﺎﯾﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ
ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺗﺸﻨﻪ ﯼ ﻋﺸﻘﻢ ﮐﻨﯽ ، ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺗﻮ !!!
ﺑﺎ ﺷﺮﺍﺏ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﺴﺘﻢ ، ﻧﯿﺎﯾﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ
ﻣﺎﻩ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ... ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺍﻭﺳﺖ
ﺍﻭ ﻧﻬﺎﺩﻩ ﺩﺳﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﻢ ، ﻧﯿﺎﯾﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ
ﺧﻮﺍﻩ ﻟﯿﻠﯽ ، ﺧﻮﺍﻩ ﺷﯿﺮﯾﻦ ، ﯾﺎ ﺯﻟﯿﺨﺎ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺩﻓﺘﺮِ ﻋﺸﻖِ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻢ ، ﻧﯿﺎﯾﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ
ﻣﻦ ﻧﻪ ﻣﺠﻨﻮﻧﻢ ، ﻧﻪ ﻓﺮﻫﺎﺩﻡ ، ﻧﻪ ﯾﻮﺳﻒ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻡ !
ﻣﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩِ ﺑﺪﻣﺴﺘﻢ ، ﻧﯿﺎﯾﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ

محمد علی بهمنی
========
ای که در قصه ی تو نقش من آدم بده است
پای یک دختر دیگر به وسط آمده است
بو بکش,پیرهنم .عطر جدیدی دارد
بوی آغوش تو بدجور دلم را زده است
شک نکن که تن او از تن تو گرم تر است
حرف هایی که تو هرگز نزدی را زده است
زندگی با تو بجر کشمش و دعوا نیست
کار تو جیغ زدن کار خودم عربده است
حافظ از جور تو حاشا که نگرداند روی!
من از امروز دلم معتکف میکده است

 محسن مهرپرور
========
می خورم تکه ای از مانده آن شیرینی
از لبت مانده همینقدر ، خودت می بینی
شهد خندیدن لبهای تو خوردن دارد
گویی از مزرعه پسته شکر می چینی
از نگاهم چه انارانه ترک خورده تنت
ای تن ترد تو بی تابی ظرفی چینی
من برای عطش خاطره چای آوردم
قند لبهای تو افتاده کنار سینی
چشم سنگین شده ام ، منتظر خواب شماست
بر سر پلک خیال من اگر بنشینی

امین نوروزی
========
آدمی زادست دیگر دوست دارد دق کند
گاه گاهی گوشه ای بنشیند و هق هق کند
با خودش خلوت کند از دست بی کس بودنش
هی شکایت از خودش از خلق و از خالق کند
من شدم این روز ها خورشید سرگردان که حیف
در پی ات باید مکرر مغرب و مشرق کند
آنقدر با چشم هایت دلبری کردی که شیخ
جرات این را ندارد صحبت از منطق کند
حد بی انصاف بودن را رعایت کن برو
ماندن تو می تواند شهر را عاشق کند
کاش می شد کنج دنجی را شبی پیدا کنم
آدمیزادست دیگر دوست دارد دق کند

شایانِ مصلح
========
نسیمی روی دوشش میهمان شد..استراحت کرد
پس از آن روسری از روی مویش ...رفع زحمت کرد
برایم شیطنت می کرد و روی شانه می آمد
گمانم گفت سنگین باش...مویش را نصیحت کرد
به آرامی پریشان کرد خاطر جمعیِ ما را
اصولِ دلبری را مو به مو امشب رعایت کرد
دهانم را به صرفِ بوسه ای از طعم لب هایش
به لبخندی به این مهمانیِ پرشور دعوت کرد
به قدری چرخ زد با دامنِ گلدار و رنگینش
که عطرِ دامنش را با تمام خانه قسمت کرد
نگاهش مثل خورشیدی که فکر صبح در سر داشت
کنار پنجره از امتدادِ شب شکایت کرد
به من وقت ملاقاتی نخواهد داد می دانم
خوشا پلکش که از چشمان بیمارش عیادت کرد
همین که دید توصیفش برای شعر من سخت است
کمان انداخت در ابرو و با آیینه خلوت کرد.

 محمد شریف
========
شیشه ی عطریم و در افسوس، بوی رفته را
عشق، برگردان به ما این آب جوی رفته را
یوسفم را گرگ برد و حسرت پیراهنش
پس نخواهد داد نور چشم و سوی رفته را
منّت رسوایی ات را بر سرم نگذار عشق
تا به سر خاکی بریزم، آبروی رفته را
بی حساب امروز دل بازیچه کن اما بدان
میکشد روزی خدا از ماست موی رفته را
هرچه در دنیا دلم پوسید دیگر کافی است
تا نپوسیدم صدا کن مرده شوی رفته را

حسین زحمتکش
========
می شود عشق به یک خنده سر آغاز بخند
می شود روز من از خنده ات آغاز ، بخند
می نشیند به دلم نغمه احساس، چه خوب
می نوازی تو به لبخند خودت ساز، بخند
می کشم ناز دو چشمان تو را با دل و جان
بیش از این ها نده آزار، نکن ناز، بخند
من پر بسته فقط در عطش لبخندت
می کشم تا ته دنیا پر پرواز ، بخند
خنده ات چهره زیبای خدا هست،خدا
می شود با دل من مونس و دمساز بخند
تشنه آن لب شیرین تو هستم ، تا کی
بشود باز نهان در دلم این راز ؟ بخند

مرجان علیشاهی
========
سمت دانشکده در ساعت معمولی که
گیر می داد به تو خانم مسئولی که
با تذکر ،و تو اعصاب نداری دیگر
وشدی مات به آن گوشی مشغولی که
پشت خط یک نفر انگار خودش را می کشت
می روی حل بشوی در دل فرمولی که
عشق یا اینکه هوس ،مسئله اینست ولی
می رسی گیج به یک پاسخ مجهولی که
دردسر می کشی و دود شدی در سیگار
می خورد روح تو را قوطی کپسولی که
هم زد آن قاعده را قاشق تو در لیوان
عشق یا اینکه........ فرو بردن محلولی که
زندگی بود کلاسی که تمامش کردی
می روی خواب سر ساعت معمولی که

حسین میهمان پرست
========
کمی حلوای لب ، نذرِ دل ِ بیمارِ مردم کن
به این شیرین دهانی ،گریه هایم را تبسم کن
گرفتاری ما کم نیست ،سودایی و رسوایی
تصدق می کنی ، پیمانه را لبریز گندم کن
اگر هستی عزیز مصر ایمانم ، بیا یوسف
زلیخای دلم پیر است تو ، برنا تجسم کن
زمان قحطی عشق است، می سازی سبوی غم
بیا یکبار هم اشک ِ مرا دُردانه در خُم کن
غرور کاملی داری که میدانی که زیبایی
بیا با جلوه ای رسم و رسوم دلبری گُم کن
تمام سهم ِ چشمانم ، حسودی ریخت در چاهی
به آن پیراهن امن یجیب ، ما را ترحم کن
نصیبی می برم آیا ز تاکستان لب هایت
کمی حلوای لب ، نذرِ لبم کن یا تفاهم کن

رضا محمد صالحی
========
من از خدا که تو را آفرید ممنونم
از آنکه روح به جسمت دمید ممنونم
از آنکه مثل بت کوچکی تراشَت داد
ازآنکه طرح تنت را کشید ممنونم
تو راه می روی اندام شهر می لرزد
من از تمام درختان بید ممنونم
در این غروب در این روزهای تنهایی
از اینکه عشق به دادم رسید ممنونم
من از کسی که عزیز مرا به چاه انداخت
وآنکه آمد و او را خرید ممنونم
من از نگاه پریشان آن زلیخایی
که خواب پیرهنم را درید ممنونم
چنان گداخته ی شاهرود چشم تو اَم
که از ابوالحسن و بایزید ممنونم
تمام مردم این شهر دوستت دارند
من از حسین و رضا و مجید ممنونم
چقدر خوب و قشنگی چقدر زیبایی
من از خدا که تو را آفرید ممنونم

فرامرز عرب عامری
========
در پیکر تو دام ، فراوان ، یکی یکی
ای من تصدّق همه آنان یکی یکی
در انتظار نوبت ایمان به چشم تو
در من به صف نشسته خدایان، یکی یکی
هرچه بهشت و حور و فرشته که گفته اند
از تو حکایت است، به قرآن، یکی یکی
دل برده ای و طاعت و ایمان به یک نگاه
آهسته تر بگیر مسلمان...! یکی یکی
هر لرزش دلم پی کفر نگاه تو
از محکمات قطعی ایمان ، یکی یکی
«یا گیسوی تو» «یا لب تو» «یا دو چشم تو»
ذکر است، قدر ریگ بیابان ، یکی یکی

وحید خضاب
========
این غزل هایی که می گویم همه مال شماست!
شعرهایم طالب توصیف احوال شماست!
مهربانی می چکد از گوشه ی لبخندتان
از همین رو چشم من پیوسته دنبال شماست!
من شما را دوست دارم! مانده ام تنها ولی
عذر می خواهم! ولی... آن هم ز اهمال شماست!
سلطه دارید این چنین  سرسخت بر اشعار من
بیت و مصراع و تخلص زیر چنگال شماست!
در تمام فال ها نامی  ست نیکو از شما
اسم و رسمی از کدام عاشق در اقبال شماست ؟
گوش هاتان تیز گردانید بر اشعار من ؛
ای شمایی که غزل هایم در اشغال شماست !
من نمی دانم چرا این روزها عاشق شدم ؟!
من که تقصیری ندارم این ز اغفال شماست !

آسیه کریم زاده
========
در هزار و یک شبش یک قصه از اینجا نبود
شهرزاد قصه گو دیگر دلش با ما نبود
دیرتر از هرکسی این نکته را آموختم
زندگی شورای حل ِ شاید و اما نبود
درد یعنی اینکه حرفت را نمیفهمد کسی
اینکه دنیای بزرگت جای بعضی ها نبود
دل به امید سفر بستم در این کشتی ولی
ناخدا هرگز به فکر غرش ِِ دریا نبود
هم وزیرش مانده هم اسبش ، ولی آقای شاه
هیچ جا در طول عمرش این چنین تنها نبود
پلک بر هم میگذارم بعد از این در زندگی
چشم من آرامشی میخواست...در دنیا نبود

اشکان امیری
========
مهربانی می‌کنند این روزها کلاش ها
دسته جمعی سمت مسجد می‌روند اوباش ها
لات های این محل تا آمدی عاقل شدند
دلبرم...! حسن ِختام ِ خشم ها ، پرخاش ها
رد شدی از برگ های خشکِ پاییزی و بعد...
جنگ برپاشد میان تک تک فراش ها
چشم هایت سبز یا آبی ست؟ یا تلفیقی است؟
چشم هایت سوژه شد بین همه نقاش ها...
از زمانی که نگاهت را به باغ انداختی
رز بیرون می‌دهند از شاخه ها خش خاش ها
آمدی امواج صوتی بین‌شان منسوخ شد
با ورودت چشم وا کردند این خفاش ها
سیندرلای منی ...هر روز دعوا می‌کنند
برسریک لنگ ِکفش تو همه کفاش ها
گفته ای مثل برادر دوستم داری ولی...
کاش من یار تو بودم ، مابقی داداش ها
کاش می ماندی کنارم کاش... اما رفتی و...
شعرهایم پر شد از اما... اگرها ، کاش ها...

محسن مرادی
========
بردی از یادم بر این ماتم عزادارم هنوز
اعترافی تلخ خواهی؟ دوستت دارم هنوز
گرچه از آغوش بی مهرت بریدم یک زمان
خاطراتت را فلانی پاس می دارم هنوز
گاه گاهی با خیالت هم به خلوت می روم
حال می پرسم ز چشمانت هوادارم هنوز
روزگاری در پی ام مجنون و شیدا بوده ای
با همان ایام شیرین غرق پندارم هنوز
دیگران با طعنه گاهی از تو صحبت میکنند
وای بر من بی وفایی را وفادارم هنوز
ماه و سالی طی شده از روزگار عاشقی
سالها هم بگذرد من دوستت دارم هنوز
لیک آقا حرفهایم اعترافی بیش نیست
دوست تر دارم غرورم را نگه دارم هنوز   ..

بتول مبشری
========
من گرفتار و تو در بند رضای دگران
من ز درد تو هلاک و تو دوای دگران
گنج حسن دگران را چه کنم بی رخ تو؟
من برای تو خرابم تو برای دگران
خلوت وصل تو جای دگرانست دریغ
کاش بودم من دلخسته به جای دگران
پیش از این بود هوای دگران در سر من
خاک کویت ز سرم برد هوای دگران
گفتی امروز بلای دگران خواهم شد
روزی من شود ایکاش بلای دگران
دل غمگین "هلالی" به جفای تو خوش است
ای جفاهای تو خوشتر ز وفای دگران

هلالی جغتایی
========
از قصه ی عشق من و تو درد به جا ماند
یک فصل پر از حادثه ی زرد به جا ماند
از مرد بزرگی که تو در خاطره اش بود
یک رهگذرِ خسته ی شبگرد به جا ماند
از آن همه دل دادن و مجنون تو بودن
یک حسِ سراسر کسل و سرد به جا ماند
از تو که دلت معنی احساس و وفا بود
یک عاشق هرجایی نامرد به جا ماند
تا زوج شدن یک مژه بر هم زدنی بود
اما دل تنها شده ای فرد به جا ماند
در آخر این قصه به جز خنده ی تلخت
یک مرد که تنها شد و دق کرد به جا ماند

رضا جمشیدی
========
درون چشم هایت قدر ده پاییز، «آن» داری
همان «آن»ی که حافظ گفت، بانو، از همان داری
چگونه چشم هایت را برایت شرح باید داد
چگونه ذکر باید کرد که آتشفشان داری؟
نمی دانم چرا اما تو تا از دور می آیی
«هوا»یی می شوم گویی که با خود آسمان داری
درون چشم ها، ترفندهای نو، جداگانه
برای شاعران، فرزانگان، دیوانگان داری
من و تو، گوشه ای خلوت...گمانم خواب می بینم
گره از روسری... بانو ، گمانم قصد جان داری
چه باید کرد با این عکس، با این منبع الهام؟
به قدرِ هفت قرنِ شاعری مضمون در آن داری

وحید خضاب
========
عاشق که باشی شعر شورِ دیگری دارد
لیلی و مجنون قصه‌ ی شیرین‌تری دارد
دیوان حافظ را شبی صد دفعه می‌بوسی
هر دفعه از آن دفعه فالِ بهتری دارد
حتی سؤالاتِ کتابِ تستِ کنکورت
- عاشق که باشی - بیت‌های محشری دارد
با خواندن بعضی غزل‌ها تازه می‌فهمی
هر شاعری در سینه‌اش پیغمبری دارد
حرفِ دلت را با غزل حالی کنی سخت است
شاعر که باشی عشق زجر دیگری دارد

" بهمن صباغ زاده "
========
رنگ چشمان و طعم لب‌هایت  ،
هر کدامش عسل‌تر از عسل است
تنت الهام‌بخش شعر سپید،
قامتت طرح کامل غزل است
بعد یک عمر خون دل خوردن
تازه دستان‌مان رسیده به هم
این همان ایستگاه آخر ماست،
خانه‌ی امن من همین بغل است
خیره بر چشم‌های بسته‌ی تو
به غزل فکر می‌کنم هر شب
صبح از راه می‌رسد کم‌کم،
زنگ ساعت خروس بی‌محل است
سرنوشت است یا تصادف یا
هر چه ... یک روز عاشق تو شدم
یا به تعبیر من تصادف بود
یا به قول تو عشق از ازل است
عشق ما را کشید در بند و
 رفت جای کلاه سر آورد
قصه‌ای پخته بود و خام شدیم،
آخر کار این دَغا، دغل است
نوبت هر کدام‌مان که شود
به سرانگشت عشق می‌سوزیم
کار این آسیاب نوبتی است،
زندگی بازی اتل متل است

بهمن صباغ زاده
========
چــایی کـه تــو مـی‌آوری انـگار شراب است
این شاعر عاشق به همان چای خراب است
من عـاشق عشقـم، چه بسوزم، چه بسازم
عشق است که هر کار کند عین صواب است
معشـوق اگـر خـون مـرا ریـخت بـه‌حق ریخت
خون‌ریزی معشوق هم از روی حساب است
تب کردن تــو، مُــردن من هــر دو بهـــانــه
عشق است که بین من و تو در تب‌وتاب است
صــد بــار تفـأل زدم و فـال یـکـی بـــود
"ما را ز خیال تو چه پروای شراب است"

بهمن صباغ زاده
========
نمی‌رنجم اگر کاخ ِمرا ویرانه می‌خواهد
که راه ِعشق، آری، طاقتی مردانه می‌خواهد
کمی هم لطف باید گاه گاهی مرد ِعاشق را
پرنده در قفس هم باشد،آب و دانه می‌خواهد
چه حُسن ِاتفاقی، اشتراک ِما پریشانی ست
که هم موی تو هم بغض ِمن، آری شانه می‌خواهد
تحمل کردن ِقهر ِتو را ،یک استکان بس نیست
تسلّی دادن ِاین فاجعه، میخانه می‌خواهد
اگر مقصود ِتو عشق است، پس آرام باش ای دل
چه فرقی می‌کند می‌خواهدم او یا نمی‌خواهد؟...
========
لب گشودی و غزل از سخنت می‌ریزد
طعم خرمای جنوب از دهنت می‌ریزد‏
موج کارون به درازای شبی طولانی‌ست
بس که در ساحلش از موجِ تنت می‌ریزد‏‏
با وجودی که هوا شرجی خوزستانی‌ست
چه نسیم خوشی از پیرهنت می‌ریزد‏
خبرت نیست مگر، سوی دماوند نرو‏!‏
زیر سنگینی نازِ بدنت می‌ریزد‏‏
هستی وگریه‌ی من دردِ نبودن‌ها نیست
اشک شوقی‌ست که از آمدنت می‌ریزد
قصه‌ام، قصه‌ی آوارگی ارگ بم است‏
دلم از زلزله‌ی دل‌شکنت می‌ریزد
ترس وزن غزل و قافیه دارم، غزلم ‏
ترس من لحظه‌ی شاعر شدنت می‌ریزد
========
به مردادی ترین گرما قسم، بدجور دل‌تنگم
شبیه گچ شده از دوری‌ ات، بانوی من، رنگم
حسودی می‌کند دستم به لب‌هایی که بوسیدت
و من بیچاره‌ی چشم توام... با چشم می‌جنگم
تنم از عطر آغوش ِتو دارد باز می‌سوزد
جهنّم شد بهشتم، تا پرید آغوشت از چنگم
نظام ِآفرینش ناگهان بر عکس شد،  دیدم-
زدی با شیشه‌ی قلبت شکستی این دلِ سنگم
گلویم را گرفته بغضی از جنسِ سکوت امشب
«گُل ِگلدون من...» جا باز کرده توی آهنگم
بَدَم می‌آید از این قدر تنهایی... و دلشوره
از این احساس‌های مسخره... از گوشی‌ام... زنگم
فضای شعر هم بدجور بوی لج گرفته– نه؟
دقیقاً بیست و یک روز است گیج و خسته و منگم
تو تقصیری نداری، من زیادی عاشقت هستم
هم‌این باعث شده با هر نگاهی زود می‌لنگم
هم‌آن بهتر که از هذیان نوشتن دست بردارم
به مرگِ شاعرِ چشمت قسم... بدجور دل‌تنگم
========
یک روز مجبوری بفهمی عشق ، بازی نیست
اینکه یکی می افتد از پا ، صحنه سازی نیست
جفتی که عشقت را رگارگ توی خون دارد ،
حق ش تحمل کردن عشق ِ موازی نیست !
اینکه یکی تن داده به زخم و نمی میرد ،
چیزی شبیه ژست های اعتراضی نیست !!
یعنی جنون سر رفته از صبرش ، که تسلیم است
یعنی ازین تشریح ِ دائم، هیچ راضی نیست..
الکل برای شستشوی زخمها خوب است ..
درمان زخم ِ دل بغیر از کشف ِ "رازی " نیست..
دارم شبیهت می شوم ! سرد و دم ِ دستی !
از شعله تا خاکسترش راه درازی نیست..
چیزی برای باختن باقی نمی ماند
وقتی" وفاداری " بجز لفظ ِ مجازی نیست
قانون ِ دیجیتالی ِ تنظیم با بازار !
به "عدل " ، این سنگ ِ ترازو هم نیازی نیست !

طاهره خنیا
========
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی‌شوی که ببینی چه می‌کشم
با عقل آب عشق به یک جو نمی‌رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم
خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بی‌غشم
باور مکن که طعنه‌ی طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچه‌ی خندان که خامشم
هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پری‌وشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم
ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو می‌کشم

شهریار
========
گمان می کردم این ویرانه را این بار می سازم
اگر این گونه با هنجار و ناهنجار می سازم
نه شوق زندگی دارم ، نه امیدی به آینده
به سختی خسته ام ؛ با مرگ بالاجبار می سازم
درون پیله ی افسردگی با تار ابریشم
من از پرواز بیزارم ؛ طناب دار می سازم
نه نیلی شقه شد از سعی من نه مرده ای زنده
چه اعجاز غریبی ، با عصا یم مار می سازم
نبوده دست من ، ناچار هستم ، چشمتان روشن
شعورم را اسیر لرزش خودکار می سازم
تقلا می کنم با ناله هایی بی رمق ؛ وقتی
صدایت می زند با هر نُتش " دو" ؛"فا " ،"رِ"، " می" ، سازم
مصیبت با دلم خو کرده ، حرفی نیست ، بغضم را
مزین با سکوتی تلخ و معنی دار می سازم

رضا کیانی
========
همیشه مضطرب ، اندوهگین و غرق تشویشم
نه از تو خسته ام ، نه از کسی ، من خسته از خویشم
سوالات زیادی مانده در ذهنم، و من تنها
تمام عمر خود را ، لاجرم ، سرگرم تفتیشم
به عصیان می کشد این بی خودی ،این خلسه،باور کن
از این رو در سماعی، فارغ از رقص دراویشم
درون پیله ام، فرصت بده ، پروانه خواهم شد
بیا بگذر از این سودای چندین تار ابریشم
غمت را پیش رو چون مهره شطرنج می چینی
من آن تک مهره ام، در پیش چشمت بی گمان کیشم !
نمایان می شود "پیشینه ام" از چین" پیشانی"
غم دیرینه ام را فاش خواهد کرد " ته ریشم "
دلی مستاصل و یک بار دیگر شعر ...ناچارم
وگرنه من کجا و فرصت لاف کم و بیشم ...

رضا کیانی
========
قد کشیدی تا جوانی پابه پایم حیف شد
دست دوران کرد،ازدستت جدایم حیف شد
خوب یادم هست گاهی با مداد قرمزت
رنگ می کردی لبانت را برایم حیف شد
ما دو تا از کوچه های کودکیهای همیم
گرچه حالا تو کجاومن کجایم حیف شد
دستِ من بودولب وابرو وچشم و موی تو
لحظه هایی که سرت راروی پایم...حیف شد
حاج خانمّی ! شدی ده سال بعد ومن هنوز
مثل سابق بین مردم مشتبایم ، حیف شد
رفتی و دیگرنخواندم ، کوچه هم محروم شد
سالها  از  گرمی سوز  صدایم  حیف  شد
این جوانی جزتو خیلی چیزها را هم گرفت                 
ازدوچرخه تا تفنگ و تیله هایم ، حیف شد
قدر انگشتان دستم  دوستت  میداشتم
دیر فهمیدم که کم بود ادعایم حیف شد

مجتبی سپید
========
هرچه این احساس را در انزوا پنهان کند
می تواند از خودش تا کی مرا پنهان کند؟
عشق قابیل است؛ قابیلی که سرگردان هنوز
کشته خود را نمی داند کجا پنهان کند!
در خودش من را فرو خورده ست، می خواهد چه قدر
ماه را بیهوده پشت ابرها پنهان کند؟!
هر چه فریاد است از چشمان او خواهم شنید
هر چه را او سعی دارد بی صدا پنهان کند
آه! مردی که دلش از سینه اش بیرون زده ست
حرف هایش را، نگاهش را، چرا پنهان کند؟!
خسته هرگز نیستم، بگذار بعد از سال ها
باز من پیدا شوم باز او مرا پنهان کند

مرحومه نجمه زارع
========
آزار مکن قفل دلم واشدنی نیست

تندیس تمنای تو پیدا شدنی نیست
گنجینهِ ی لطف تو بزرگ است بزرگ است
درپیکرهِ کوچک من جاشدنی نیست
راهی که فرا روست ، دوتا خط موازی است
یعنی که حدیث من وتو ما شدنی نیست
توصیف مکن ازخط و خالم مفریبم
پروانهِ پرسوخته زیبا شدنی نیست
بی خود مده امید بلندم به بهاران
سروی که کمربُر شده ، بالا شدنی نیست
شاید تو مسیحا شده ای لیک مزن دم
دردی که دلم راست، مداوا شدنی نیست
کمرنگ ترین واژهِ دیوان حیاتم
درخط کج و ریز که خوانا شدنی نیست
بگذار که ناخوانده و بیگانه بمیرد
این واژه ی نفرین شده معنا شدنی نیست      

 شعراز :  مرحوم (نادیا انجمن)
شاعره افغان که قربانی خشونت همسرش شد   
========
مثل بیماری که بالاجبار خوابش می برد
مرد اگر عاشق شود دشوار خوابش می برد
می شمارد لحظه ها را؛ گاه اما جای او
ساعت دیواری از تکرار خوابش می برد
در میان بسترش تا صبح می پیچد به خویش
عاقبت از خستگی ناچار خوابش می برد
جنگ اگر فرسایشی گردد نگهبانان که هیچ
در دژ فرماندهی سردار خوابش می برد
رخوت سکنی گرفتن عالمی دارد که گاه
ارتشی در ضمن استقرار خوابش می برد
دردناک است اینکه می‌گویم ولی هنگام جنگ
شهر بیدار است و فرماندار خوابش می برد
بی گمان در خواب مستی رازهایی خفته است
مست هم در قصر و هم در غار خوابش می برد
تو شبیه کودکی هستی که در هنگام خواب
پیش چشم مردم بیدار خوابش می برد
من کی ام !؟ خودکار دست شاعر دیوانه ای !
تازه وقتی صبح شد خودکار خوابش می برد
یا کسی که جان به در برده ست از خشم زمین
در اتاقی بسته از آوار خوابش می برد
در کنارت تازه فهمیدم چرا درنیمه شب
رهروی در جاده ی هموار خوابش می برد
سر به دامان تو مثل دائم الخمری که شب
سر به روی پیشخوان بار خوابش می برد
یا شبیه مرد افیونی به خواب نشئگی
لای انگشتان او سیگار خوابش می برد
من به ساحل بودنم خرسندم آری دیده ام
اینکه موج از شدت انکار خوابش می‌برد
وقتی از من دوری اما پلک هایم مثل موج
می پرد از خواب تا هر بار خوابش می برد
من در آغوش تو ؛ گویی در کنار مادرش
کودکی با گونه ی تبدار خوابش می‌برد
"دوستت دارم"  که آمد بر زبان خوابم گرفت
متهم اغلب پس از اقرار خوابش می‌برد
صبح از بالین اگر سر بر ندارد بهتر است
عاشقی که در شب دیدار خوابش می برد

اصغر عظیمی مهر
========
اوّلین مرحله‌ی فلسفه‌ی من این است:
که بگویید زمین از همه دل‌چرکین است
بعد افتادن آن کوه‌کن بی‌سر و پا
بیستون، تلخ‌ترین منظره‌ی شیرین است
آی عارف که به‌ دنبال حقیقت هستی
بی‌خودی نعره نکش، گوش خدا سنگین است
ما که منظور نداریم، خدا می‌داند
سطح فکر دل لامذهب‌مان پایین است
آسمان هرچه دلت خواست کواکب دارد
شهریار! اختر سعد تو فقط پروین است؟
بی‌گمان از نظر مردم عاقل‌پیشه
بهترین هدیه‌ی عاشق به دلش نفرین است
من فقط دزد سر گردنه‌های غزلم
چه کنم یاغی‌ام و شغل شریف‌ام این است

علی‌اکبر یاغی‌تبار
========
آدمی دیوانه چون من یار می خواهد چه کار؟!
این سر بی عقل من دستار می خواهد چه کار؟!
شعر خود را از تمام شهر پنهان کرده ام
یوسف بی مشتری بازار میخواهد چه کار؟!
هرکسی در خود فرو رفته ست دستش را نگیر!
کشتی مغروق سکاندار میخواهد چه کار؟!
نقشه هایم یک به یک از دیگری ناکام تر!
این شکست مستمر آمار میخواهد چه کار؟!
در زمان جنگ؛ دشمن زود اشغالش کند -
شهر مرزی جاده ی هموار می خواهد چه کار ؟!
کاش عمر آدمی با مرگ پایان میگرفت
مردن تدریجی ام تکرار می خواهد چه کار؟
بعداز این لطفی ندارد حکمرانی بر دلم!
شهر ویران گشته فرماندار می خواهد چه کار ؟!

اصغر عظیمی مهر
========
مرگ بعضی وقتها از درد دوری بهتر است
بی قرارم کرده و گفته صبوری بهتر است
توی قرآن خوانده ام... یعقوب یادم داده است:
دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است
نامه هایم چشمهایت را اذیت می کند
درد دل کردن برای تو حضوری بهتر است
چای دم کن... خسته ام از تلخی نسکافه ها
چای با عطر هل و گلهای قوری بهتر است
من سرم بر شانه ات ؟..... یا تو سرت بر شانه ام؟.....
فکر کن خانم اگر باشم چه جوری بهتر است ....

حامد عسگری
========
او از عشــق ِ تــو خـبــر داد  و بغضــم ترکید
گـوشــی از دست من افتاد و بغضـم ترکید
گفتم این حس به خدا دست ِ خودم نیست ولی
از همین ثانیه آزاد ... و بغضــم ترکـید
قـول دادم که من از سـهــم خودم می گذرم
بروید و دلتان شـاد ... و بغضـم ترکیـد
رفـت و من ماندم یک عالــمه دلتنگـــی ِ محض
تـوی آن وضـعیت حاد  و بغضـم ترکید
هر چه کردم پس از آن حادثه دیدم دل من
هـیــچ غیر از تـــو (نمی خـواد) ! و بغضــم ترکید
آمدم زنگ زدم از تـــو بپرسم که چــرا
تـــو مـرا ساده قلمداد ... و بغضــم ترکید
بعد از آن ســال فقط آه کشیدم شب و روز
تیــر و شهـریور و مــرداد ... و بغضــم ترکید
تا دو شب پیش که پیچید توی شـهــر شما
که فلانی شـده داماد ... و بغضــم ترکید !!

 زهــرا شعبانــی
========
می‌توان یک نیمه را از نیمه‌ی پُر حدس زد
زیر و بم‌های تنت را زیر چادر حدس زد
کاش می‌شد حالت خوش‌بختی‌ات را لااقل
پشت این دیوار از سیمان و آجر حدس زد
گوشه‌ای کز کرد و با پرواز بر بال خیال
جای‌جای بوسه‌ها را با تنفر حدس زد
سیب‌هایت اوّل پاییز حتماً می‌رسند
کاش می‌شد موعدش را با تلنگر حدس زد
آن قدر پاکی که باید با نگاه ساده‌ای
انتهای خوبی‌ات را دختر لُر! حدس زد
کاش می‌شد اشک‌هایت را نمی‌دیدم ولی
گونه‌ات را زیر آن باران شرشر حدس زد
========
لکنت شعر و پریشانی و جنجال دلم
چه بگویم که کمی خوب شود حال دلم؟
کاش می‌شد که شما نیز خبردار شوید
لحظه‌ای از من و از دردِ کهن‌سال دلم
از سرم آب گذشته است مهم نیست اگر
غم دنیای شما نیز شود مالِ دلم
عاشق ِ نان و زمین نیستم این را حتماً
بنویسید به دفترچه‌ی اعمال دلم
آه! یک عالمه حرف است که باید بزنم
ولی انگار زبانم شده پامال دلم
مردم شهر! خدا حافظ‌تان من رفتم
کسی از کوچه‌ی غم آمده دنبال دلم

مرحوم نجمه زارع
========
آرام ... کسی رد شده ... اما ضربانش ...!
باید بنویسم غزلی ... تا هیجانش ...
عطرِ خوش نعنای تو در حلقه ای از دود
سر گیجه ی این شهر ... من و نقش جهانش
آواز بیاتی و ... چه خوب است که یک شب
عریان بشوی ... در وسط جامه درانش
از روی لب توست ... که در حاشیه ی قم
هی شعبه زده ... حاج حسین و پسرانش
این شعر فقط تاب و تب رد شدنت بود
چیزی که عیان است ... چه حاجت به بیانش
دنباله ی موهای تو بر صفحه ی کاغذ
آرام کسی رد شده اما ضربانش …

حسام بهرامی
========
همه شب دست به دامان خدا تا سحرم
که خدا از تو خبر دارد و من بی خبرم
رفتی و هیچ نگفتی که چه در سر داری
رفتی و هیچ ندیدی که چه آمد به سرم
گرمی طبعم از آن است که دل سوخته ام
سرخی رویم از این است که خونین جگرم
کار عشق است نماز من اگر کامل نیست
آخر آنگاه که در یاد توام در سفرم
این چه کرده است که هرروز تورا می بیند؟
من از آیینه به دیدار تو شایسته ترم
عهد بستم که تحمل کنم این دوری را
عهد بستم ولی از عهد خودم می گذرم
مثل ابری شده ام  دربه درِ شهربه شهر
وای از آن دم که به شیراز بیفتد گذرم..
 
میلاد عرفان پور
========
تا باد میان من و تو نامه‌رسان است
موی من و آرامش تو در نوسان است
دستی که مرا از تو جدا کرد نفهمید
دعوا نمک زندگی هم‌قفسان است
بگذار که اوقات تو را تلخ کنم گاه
شیرینی بسیار، خوراک مگسان است
هرچند که هر شاخه ‌گلی رنگی و بویی
اما دَلگی ، خاصیت بوالهوسان است
این طور هوا حامل توفان جدیدی ‌ست
این طور میان من و تو نامه ‌رسان است
دنیا که به کام تو و من نیست، نباشد
ای کاش بدانیم به کام چه کسان است؟

مژگان عباسلو
========
سفر بهانه خوبی برای رفتن نیست
نخواه اشک نریزم دلم که آهن نیست
نگو بزرگ شدم گریه کار کوچک هاست
زنی که اشک نریزد قبول کن، زن نیست!
خبر رسیده که جای تو راحت است آنجا
قرار نیست خبرها همیشه… اصلن نیست!
شب است بی تو در این کوچه های بارانی
و پلک پنجره ای در تب پریدن نیست
حسود نیستم اما خودت ببین حتی
چراغ خانه مهتاب بی تو روشن نیست
مرا ببخش اگر گریه می کنم وقتی
نوشته ای که غزل جای گریه کردن نیست
زنی که فال مرا می گرفت امشب گفت
پرنده فکر عبور است فکر ماندن نیست

مژگان عباسلو
========
 تا نگهبانان ابرو دست‌ شان بر خنجر است
فتح چشمان قشنگت مثل فتح خیبر است
رنگ چشمت بهترین برهان اثبات خداست
«قل هو الله احد» گوید هر آن کس کافـَر است
انحنای ناب مژگانت «صراط المستقیم»
از نگاهت دل ‌بریدن هم جهاد اکبر است
خنده‌هایت چون عسل حتا از آن شیرین‌ترند
هر لبت تمثیل زیبایی ز حوض کوثر است
بوسه‌هایت طعم حوّا می‌دهد با عطر سیب
بوسه‌هایت یادگاری از جهان دیگر است
لب به خنده وا کنی؛.. آرامشم پَر می‌کشد
غنچه می‌گردد لبت؛.. فریاد من بالاتر است
یک دو تار از کاکلت دل را اسارت برده است
الامان از روسری ، زیرش هزاران لشکر ‌است
مهربان هستی، دلم در بند موهایت خوش است
مهربانی با اسیران شیوه ‌ی پیغمبر است
آیه‌الکرسی کجا هم قدّ موهایت شود؟
گفتن از اعجاز مویت کار چندین منبر است
جد من قابیل و گندم ‌زار مویت پرثمر
بهر من هر خوشه‌اش از هر دو دنیا سرتر است
یک گره بر بخت من زد یک گره بر روسری
هر کدامش وا شود، من روزگارم محشر است
خواهشی دارم... جسارت می ‌شود... اما اگر
موی تو آشقته باشد دور گردن بهتر است

مهدی ذوالقدر
========
هر کسی آمد به دنبال تو، دنبالش نکن
هر که پر زد در هوایت، بی پر و بالش نکن
بر خلاف میل تو هر کس که حرفی می‌زند
زود با یک چشم‌غرّه مثل من لالش نکن
دلبری کی امتیازی انحصاری بوده است؟
تا کسی وابسته‌ات شد جزء اموالش نکن
عاشقی کی واحد اندازه‌گیری داشته‌ست؟
عشق را قربانی متراژ و مثقالش نکن
جای خود دارد نوازش؛ وقت خود دارد عتاب
اسب وقتی می‌خرامد دست در یالش نکن
رسم صیادی نمی‌دانی، نیفکن دام را
صید اگر از دست تو در رفت دنبالش نکن

اصغر عظیمی مهر

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.